#پایان_تلخ_پارت_113

_مونا همون روزی که گرفتنتون بهم زنگ زد و قضیه رو تعریف کرد ... و گفت که پدرش گفته باید با خاستگاری که براش میاد ازدواج کنه چون به هیچ وجه نمیزاره که با تو ازدواج کنه ... گفت نمی خواد با کسی جز تو ازدواج کنه ... ازم کمک خواست ... منم فکری به سرم زد گفتم مونا بزار این خاستگاره بیاد بعد به بابات بگو که حرفشو قبول می کنی و با امیرحسین ازدواج نمی کنی ... اما با این یارو هم نمی خوای ازدواج کنی ... می خوای با کسی که ازدواج کنی که خودت می خوای ... اگه قبول کرد بقیشو می گم باید چیکار کنی ... خاستگاری برگزار می شه و مونا عین حرفای منو به دانیال انتقال میده ... اونم یکم نرم میشه و قبول می کنه با هر کی جز امیرحسین که مونا بخواد ازدواج می کنه ... به من خبر داد و بعد از گفتن اسم و مشخصات خاستگارش فهمیدم عرشیاست ... بهش گفتم مونا من میخوام بیام خاستگاریت ... چنان جیغی زد که پرده گوشم پاره شد ... بعدم رگبار فحش بود که سمتم روانه کرد ...

خندیدم ... سروش هم خندید و گفت :

_بماند که چقدر دری وری تحویلم داد ... گفتم دختر بزار حرفمو بزنم ... تو واقعا برام مثل خواهرمی اما باید جلوی خاستگارای بعدیتو یه جور بگیریم ... گفتم من میام خاستگاریت تو هم قبول می کنی و میشی نامزد من تا امیر از اونجا خلاص شه بیاد دستو بگیره برید سر زندگیتون ...

با لبخند نگاش کردم ... چطور تونستم راجع بهش اونطور فکر کنم ؟! می دونستم دلم دروغ نمیگه ... سروش مرد بود ...با قدردانی گفتم :

_آقایی به مولا ...

اخماشو کشید تو هم و گفت :

_یکی طلبت ... باید جبران کنی ...

خندیدم و گفتم :

_چاکرتم دربست ...

_از اینجا که اومدی بیرون ، با هلیا حرف میزنی از خر شیطون بیاد پایین ... زبونم مو در اورد از بس گفتم دختر این مونا زن داداش منه ...

متعجب گفتم :

_هلیا ؟؟

با لبخند سرشو انداخت پایین و سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... با چشمای ریز نگاش کردم و گفتم :

romangram.com | @romangram_com