#پایان_تلخ_پارت_103
_خیلی خب بی سر و صدا بیا بیرون ...
سرمو به نشونه باشه تکون دادم که درو باز کرد ... مدام اسم خدا رو زیر لب صدا می زدم و ازش می خواستم اتفاقی برای مونا نیفتاده باشه ... از در رفتم بیرون و منصوری درو بست ... سکوت سالن رو صدای پوتیناش می شکست ... پشت سرش می رفتم ... نگاهی به اطراف انداخت و رفت طرف دستشویی ... متعجب دنبالش می رفتم که وارد دستشویی شد ... کنار روشویی ایستاد و خم شد ... دستشو کرد توی سطل زباله و یه پلاستیک مشکی بیرون کشید ... در پلاستیکو باز کرد و یه گوشی ساده از توش در اورد ...
گرفتش سمتم و آروم گفت :
_برو تو دستشویی زنگ بزن ... فقط آروم حرف بزن ... هر وقت زدم به در گوشیو بنداز تو سطل ... کم بخاطر گوشی قبلیم اضافه خدمت نخوردم ... دیگه مواظب باش ...
گوشی و پلاستیکو ازش گرفتم و سرمو به نشونه باشه تکون دادم ... رفتم داخل دستشویی و با استرس شماره مونا رو گرفتم ... کلی بوق خورد و جواب نداد ... با هر بوق خدا رو التماس می کردم که فقط صداشو بشنوم و مطمئن بشم حال خوبه ... داشتم نا امید می شدم و می خواستم قطع کنم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید :
_بله ؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و پچ پچ وار گفتم :
_مونا ؟؟
با شک گفت :
_امیر حسین ؟؟؟
لبخند اومد رو لبام ... همین که حالش خوب بود برام کافی بود ، مهم نبود داشت با سروش ازدواج می کرد ... مهم این بود که حالش خوب بود ... همونطور آروم گفتم :
_خودمم ...
سعی می کرد آروم حرف بزنه ... با صدایی شاد و ناباور گفت :
romangram.com | @romangram_com