#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_89
فرشنده متعجب از این برخورد مریم به من نگاه کرد.
دفترو امضا زدم و به دست فروشنده دادم.
مریم زودتر از من از مغازه خارج شد.
از فروشنده تشکر و خداحافظی کردم و همراه آیلین خارج شدم.
مریم پشت ویترین مغازه بغلی که مانتو فروشی بود، ایستاده بود.
با خارج شدن من و آیلین رو به آیلین کرد و گفت:
-آیلین جون، بریم خونه؟
- نه مامان. شما مگه نگفتید اگه مدرسه م تعطیل بشه میبریم رستوران غذا خوریم. امروز هم که مدرسه م تعطیل شد. آقای شاهکار هم با ما هست. بیا امشب بریم دیگه!
- دخترم! امشب نمیشه. یه روز دیگه میریم. شاید آقای شاهکار کاری داشته باشن.
- من کاری ندارم. خیلی هم خوشحال میشم که امشب به رستوران بریم وشما رو مهمون کنم
- ممنونم جناب شاهکار! انشا... یک شب دیگه.
آیلین به مانتوی مامانش دست انداخت و در حالیکه مانتوی مریمو میکشید گفت:
- مامان بیا بریم دیگه! تو رو خدا! قبول کن.
romangram.com | @romangram_com