#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_70
اجازه رو اون باید صادر میکرد.
مکثی کرد و گفت:
- اگه مزاحمتون نیستیم، من حرفی ندارم.
آخر دعوت کردن بود!
اگه به خاطر چشمای غمگین و اشتیاق آیلین نبود. عمرا دعوتشو می پذیرفتم!
خیلیها علاوه بر کارت دعوت، دنبالم هم میومدن و من ناز میکردم، حالا این خانم به من میگه من حرفی ندارم.
چشمم به نگاه ملتمس آیلین افتاد.
ملتمسانه گفت:
- میاید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره عزیزم. نیم ساعت دیگه میام. یه دوش بگیرم و خستگی از تنم در بره، حتما میام.
بدون اینکه از مادرش خداحافظی کنم به آپارتمانم رفتم.
دیگه خیلی داشت بهم بی احترامی میکرد. مگه چیکارش کرده بودم؟!
romangram.com | @romangram_com