#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_68


- بله! بله. لطفا" نگهدارید!

نگه داشتم.

تشکر و خداحافظی کرد و رفت.

از داخل ماشین به خانم نیکوسرشت که در حال رفتن به سمت بیمارستان بود، خیره شدم.

اینقدر این زن سنگین و متشخص بود که با وجودیکه همیشه آرایش داشت و لباسهاش شیک و مطابق مد روز بود و در حجابش هم خیلی دقت نمی کرد ، کسی نمیتونست براش حرف در بیاره.

از اون دسته خانمهایی بود که کسی جرات نزدیک شدن به اونو نداشت.

بوی عطر شیرینش تو ماشین پیچیده بود.

با خودم گفتم:

- یادش بخیر یک زمانی راه و بیراه از این بوها دوروبرم بود

ولی چند ماهی میشد که بچه مثبت شده بودم و حتی مرغ عشق ماده هم تو خونه نداشتم چه برسه به اینکه با خانومی رابطه داشته باشم. این مورد رو هم جز خط قرمزهام گذاشته بودم.

ساعت 9 شب به خونه رسیدم.

به محض باز کردن در آسانسور و روشن شدن چراغ هوشمند راهرو سرو کله ی آیلین دم در خونشون پیدا شد. صدای یه آهنگ جشن تولد بچگونه، از همونها که عمو فردوس خونده، از تو آپارتمانشون به گوش میرسید.

با صدای ناراحت گفت:

romangram.com | @romangram_com