#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_53


با حالت اعتراض گفت:

- چرا درو باز نمیکنید آقای شاهکار؟! میدونید از کی دارم زنگ میزنم. فکر کردم مُردید!

یک سینی که در اون یک ظرف برنج ساده و یک کاسه ماست کوچک و چند بسته قرص بود، جلوم گرفت و گفت:

- به مامانم گفتم که شما دلتون خیلی درد میکنه و از اون دواها که دکتر به من داده بود، بده تا براتون بیارم. ولی مامانم گفت ولش کن. خودش میره دکتر. ولی من گفتم آقای شاهکار دوستمه. تازه به همکلاسیم گفتم که اون همسایمونه و نسترن گفته که این افتخار داره که آقای شاهکار با شما همسایه ست. قدرشو بدونید.

اینقدر به مامان گفتم که مامان گفت عین بابات نفهمی، هرچی برات توضیح میدم حرف حالیت نمیشه. واسه همین اینا رو مامانم داده. گفتم اینارو بیارم واسه شما که دلتون بیشتر درد نگیره. من که دل درد بودم مامان میگفت آدم مریض باید دمی بخوره تا خوب بشه.

روی دو پا نشستم. غرق در چشمان آبیش شدم. احساس آشنایی عجیبی با این رنگ چشم داشتم.

دستی روی موهای فرفریش کشیدم و گفتم:

- مرسی عزیزم که به فکر منی!

سینی رو از دستش گرفتم و گفتم :

- دست مامانت هم درد نکنه. راضی به زحمت اون هم نبودم.

ادامه دادم:

- مامانت دکتره؟

- نه... پرستاره... بیمارستان کار میکنه. منم هروقت مریض میشم، خودش اول بهم قرص میده. اگه بهتر نشم بعد منو دکتر میبره. من برم دیگه الان کارتون شروع میشه.

romangram.com | @romangram_com