#پرواز_را_به_خاطر_بسپار_پارت_103
لیوان رو با دو دستش گرفته و به گلهای قالی پهن شده در وسط سالن پذیرایی خیره شده بود
مجددا به آشپزخونه رفتم و با دوتا چای برگشتم:
- بفرمایید خانم نیکوسرشت. بخورید. آرومتون میکنه.
- نگاه از گلهای قالی گرفت و به صورتم چشم دوخت.
نگاه ماتش تو صورتم خوابید. سرد و بیروح.
حالش اصلا خوش نبود.
ویرون و داغون. شاید در یک کلمه افتضاح...
استکان چای رو از تو سینی برداشت:
- نمیدونید وقتی اومدم و در آپارتمانو باز کردم و آیلین خونه نبود چه حال بدی پیدا کردم! هیچوقت بدون اجازه من بیرون نمیره. مخصوصا وقتی خونه نیستم حق بیرون اومدن نداره.
با صدای ارامش بخشی گفتم:
- پیش میاد. مثل اینکه اومده بیرون تا کفشهاشو که دم در گذاشته بر داره که در بسته میشه و پشت در میمونه. منهم وقتی اومدم پشت در لی لی بازی میکرد. با اصرار زیاد من، به خونم اومد و میگفت اگه بیاد شما دعواش میکنید.
- همیشه بهش توصیه میکنم که خونه افراد غریبه نره. اونم همه چیزو به هم تعمیم میده. به هر حال ممنونم که امروز آیلینو پیش خودتون نگه داشتید. به خدا نمیدونید روزی چند تا بچه به دلیل سو استفاده به اورژانس بخش اطفال میارن. همش تنو بدنم میلرزه که خدای ناکرده بلایی سرش بیاد. ممنونم آقای شاهکار. حق همسایگی رو به جا آوردید.
- خواهش میکنم.
romangram.com | @romangram_com