#پروانه_ی_من_پارت_2
متعجب به گفتن “بله ” کوتاهی اکتفا می کنم.پدر من،از این اخلاق ها نداشت که در مورد جزییات زندگیش و زندگی ام با کسی صحبت کند.
مرد جوان ادامه می دهد ولی من، هنوز هم، دلیل کنجکاوی های مرد روبرویم را درک نمی کنم.
-من هم تقریبا 5 سالی میشه توی کیش زندگی می کنم... درگیر پروژه ی قدیمی عمو بودم.فکر کنم تقریبا شما هم در جریان این پروژه امشب قرار گرفتید.وقتی چند دقیقه ی پیش از پدرتون شنیدم که شما طراحیه داخلی خوندید و به حرفه ای که توش هستید علاقه مندید از عمو خواستم که همین امشب یه قرار داد با شما ببندیم.نظرتون چیه خانوم رستگار؟!
مطمئنا تعجب رو توی چشم هام دید که خنده ای کوتاه و خواستنی کرد.
-میدونم..می دونم که غافلگیر شدید.
و با ذوق و شوقی که به نظرم کمی بچه گانه می امد ادامه می دهد.
-ولی باور کنید که این پیشنهاد خیلی خوبیه!با قبولش به طور حتم سود زیادی میبرید.چه مادی و چه...معنوی خانوم!
نگاه شیطونش رو نادیده می گیرم و با لحنی رسمی میگم:
-جناب صدر،من نزدیک به 2 سالی میشه که هیچ کاری که مربوط به طراحی و دیزاین داخلیه ساختمان هست رو ،انجام ندادم!مطمئن نیستم از پس پروژه بزرگ شما بر بیام!و اینکه این پیشنهاد واقعا غافلگیرکننده بود.
و با مکث،به طعنه اضافه می کنم.
-ولی خب، امشب توی این جمع،طراح های دیگه ای هم حضور دارن!مطمئنا پیشنهاد شما رو رد نخواهند کرد!
منظور حرفم رو کاملا فهمید.جدی شد!
-اگر در مورد آقای بشارت صحبت می کنید باید بگم که،ایشون توی یکی دیگه از پروژه های عمو،به تازگی اون هم توی تهران،مشغول هستند.خودم کارشون رو از نزدیک دیدم..ولی راسیتش اینه که، اونقدری به دلم ننشسته!
متعجب ابرویی بالا می اندازم.در دروران دانشجویی همیشه بهترین طرح ها رو امین ارائه می داد و حالا،این مرد، ربروی من ایستاده بود و می گفت،خوشش نیامده از طراحی ها!!
می بینم که پدرم در حال نزدیک شدن به هر دوی ماست!نگاهی کوتاه به سمت صدر خوش پوش می اندازم.
romangram.com | @romangram_com