#پارلا_پارت_56
مارال_ زنده ای یا باید بریم برای خرید بساط حلوا؟
راحله_ دیشب اومدیم بیهوش بودی... امروز وقت ملاقات که شدم حتما می یایم.
اس ام اس ها را جواب دادم. حوصله نداشتم که به کسی زنگ بزنم. در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. من گفتم:
ای بابا! من و که همین الان معاینه کردید.
پرستار که کمی مضطرب به نظر می رسید گفت:
ملاقاتی دارید.
من گفتم:
الان که وقتش نیست.
پرستار بدون این که جوابم را بدهد بیرون رفت.
در دل گفتم:
وا! همین الان گفتن وقت ملاقات نیست.
با کنجکاوی به در خیره شدم. علیرضا وارد اتاق شد. برای اولین بار درست و حسابی براندازش کردم. چشم های عسلی تیره و ابروهای هشتی پر داشت. موهای مشکی رنگش را اتو کشیده بود و خیلی شیک آراسته بود. بینی اش از نیم رخ قوز داشت ولی از تمام رخ بد نبود. لب هایش خیلی باریک بود و صورتش را سه تیغ کرده بود. بوی عطر م*س*ت کننده اش اتاق را پر کرد. دست هایش را در جیب شلوار لی سورمه ایش کرده بود. یک تی شرت چسبان آبی نفتی به تن کرده بود. با حالتی عجیب به من خیره شده بود. لباس هایش مارک دار و بی نظیر بودند... هیکلش خوب بود. چهارشانه بود و اصلا شکم نداشت. برای همین خیلی خوش تیپ به نظر می رسید... آن قدر که صورت معمولی اش کمتر به چشم می آمد.
او هر دو ابرویش را بالا انداخت و من یک لحظه پیش خودم فکر کردم:
حالا همچین بدم نیست.
او گفت:
ضربه ای که به سرت خورد خیلی محکم بود... ببخشید. گفتم بیام اینجا که اگه فحشی چیزی جا مونده نثارم کنی.
یک لحظه متوجه نشدم که چه می گوید. یادم آمد که دیروز چه قدر بد برخورد کرده بودم. با این حال ملافه را تا شکمم بالا کشیدم و چشم غره ای به او رفتم. گفتم:
الان که وقت ملاقات نیست. چطوری اومدی اینجا؟
او لبخندی تحویلم داد و گفت:
اومدم حال و احوال شما رو بپرسم.
romangram.com | @romangram_com