#پرستار_من_پارت_42

نمی دونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حال و روزِ من بیفتی!
من همیشه به هرکی دل سپردم/ ازش فقط یه خاطره برام موند
اینهمه تنها شدن و شکستن / منو دیگه از هرچی عشقه ترسوند
فقط تو نیستی که شبونه رفتی / فقط تو نیستی که دروغ می گفتی
نمی دونم شاید یه روز که دور نیست / تو هم به حال و روزِ من بیفتی!"
پنجره ها رو هم پایین کشیده بودیم و تمام خیابون های تهران رو گشت زدیم... بین دو تا آهنگ بود که یه لحظه ماشین ساکت شد و صدای زنگ گوشی توی فضا پیچید... گوشیِ من بود... آهنگ بعدی شروع شد... رو به بچه ها گفتم:_«وای لیلا جون...»
ضبط رو خاموش کردم و جواب دادم:_«سلام لیلا جون...»
_«دختر کجایی؟ نمی گی نگرانت می شم؟»
_«ببخشید صدای گوشیم رو نشنیدم اینجا شلوغه...»
_«کجایی؟»
_«با آرزو اومدیم بیرون... ببخشید یادم رفت بگم...»
نفس عمیقی کشید و گفت:_«عیبی نداره... کی برمی گردی؟»
_«تا یکی، دو ساعت دیگه...»
_«باشه... مراقب خودت باش... خوش بگذره عزیزم...»
تلفن رو قطع کردم... وای بیست و پنج تا میس داشتم... حق داشت نگران بشه... نگاهی به ساعت کردم... هشت بود... اوه... ما از ساعت پنج و نیم داریم می گردیم... چقدر زود گذشت... با صدای تتل به خودم اومدم... فکر رو بیخی، اینو بچسب...
"شب...

romangram.com | @romangram_com