#پرستار_مادرم_پارت_4
دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.
با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...
ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!
حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!
از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!
وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...
اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...
خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟
وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!
لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!
ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.
تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...
وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...
پيشوني مامان رو ب*و*سيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...
romangram.com | @romangram_com