#پرستار_مادرم_پارت_3

چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟

- سلام بابا.

- سلام پسرم.

- كجايي بابا؟

- توي ماشين...دارم ميرم شركت.

- بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...

و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.

به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گريه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...

- هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...

- باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.

گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.

تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...

و بعد گوشي رو قطع كردم.

وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.

از ماشين پياده شدم و ب*غ*لش كردم.

هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.


romangram.com | @romangram_com