#پرستار_مادرم_پارت_14

صداي مسعود رو شنيدم كه گفت:نگران نباش سهيلا...من قبلا" قولش رو از اين جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...

خانم گماني نگاهي به من كرد و گفت:ولي من خدمت ايشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...

مسعود لحن صدا و چهره اش جدي شد و گفت:سهيلا...تو خواستي يه جاي مناسب برات كار پيدا كنم كه كردم...ديگه...

به ميان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گماني و گفتم:نگران نباشيد...دليل اينكه شما رو تاييد كردم فقط اين نيست كه مسعود معرف شما بوده گرچه اين خودش خيلي مهمه...اما خوب با توجه به توضيحاتي كه در اين برگه نوشتيد هم دليلي نمي بينم كه تاييدتون نكنم.

مسعود نگاه تشكر آميزي به من كرد و سپس رو به خانم گماني گفت:خوب سهيلا...ميتوني تا ساعت ناهار اينجا منتظر باشي تا سياوش ببرت خونه و خانم صيفي رو هم ببيني يا اينكه ميخواي فردا صبح؟

خانم گماني به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقاي مهندس...

و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه ديگه...فردا صبح كه به اميد خدا كارم رو شروع ميكنم همون موقع هم مادرآقاي مهندس رو مي بينم.

و بعد خداحافظي كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو داريد؟...در مورد ساعتهاي كاري...

دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو در برگه ي استخدام خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين..............

ادامه دارد

براي تاييد وبلاگ شطرنج عشق لطفا" به روي ستاره ها كيليك نماييد.با تشكر

دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!

انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟

همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم

همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...

متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...


romangram.com | @romangram_com