#پناه_زندگی_پارت_9
-باشه بریم
توی خونه فرخنده خانم رفتم کناری نشستم تا همه آش وهم بزنن .وقتی همه هم زدند علی ملاقه رو گرفت داشت هم میزد رفتم تا بعد از علی من آش وهم بزنم .
علی با دیدنم ملاقه رو گرفت سمتم وسرشو انداخت پایین ورفت .آش وکه هم زدیم همه خانم ها راه افتادند که برن خونه هاشون اما فرخنده خانم نذاشت عزیز بیاد خونه وهمونجا نگه داشت من وخاله اومدیم خونه برای ناهار فوری یه چیز حاضری درست کردیم وقتی مامان اومد خوردیم .
خاله داشت برای فاطمه قصه میخوند تا بخوابه من هم برای امتحان فردا سوال طرح میکردم .زنگ در که زده شد خاله رو به من گفت : برو در و باز کن فکر کنم عزیزه .
شالمو سرم انداختم ودر رو باز کردم با دیدن علی سیخ وایستادم اونم سرش رو انداخته بود پایین وگفت : بفرمایید آش
آش وگرفتم وگفتم : دستتون درد نکنه ایشالله قبول باشه
-خیلی ممنون دست شما دردنکنه خیلی زحمت کشیدید با اجازه
به حرکاتش خنده ام گرفت انگار نه انگار که بیست وشش سالشه مثل بچه های دبیرستانی هول میکنه اما یه لحظه با خودم فکر کردم چرا باید هول کنه نکنه اونم به من احساسی داشته باشه اما وجدانم به صدا دراومد که میگفت گمشو بیا تو تا سر عقد نرفتی
آش وآوردم داخل و ریختم داخل قابلمه وگذاشتم بالای سماور عزیز تا گرم بمونه برای عصرونه بخوریم.
دور هم توی حیات نشسته بودیم وداشتیم آش میخوردیم که خاله یهو بدون مقدمه گفت : مهتاب دوست داری شوهر آینده ات چه ویژگی داشته باشه
توی دلم گفتم یکی مثل علی اما سرم وانداختم پایین وگفتم: تاحالابهش فکر نکردم
-خب همینجوری بگو بدونیم .
romangram.com | @romangram_com