#پناه_زندگی_پارت_80
صبح طبق معمول علی منم رو رسوند کلاس وخودش هم رفت سرکار .وسط کلاس بودم که گوشیم روشن وخاموش شده نگاهی به اسمش انداختم آرش بود از بچه ها معذرت خواهی کردم واومدم بیرون
-بله ؟
صدای ضعیف وکم جون آرش دلمو سوزوند : سلام مهتاب حالت خوبه
-مرسی تو خوبی
-نه باید ببینمت میخوام باهات صحبت کنم .وقت داری ؟
-آره من کلاسم ساعت چهار تموم میشه کجا بیام؟
-بیا پارکی که همیشه با هم میریم
-باشه کار نداری فعلا
-نه خدافظ
همون لحظه هم به علی پیامک دادم وگفتم که آرش ازم خواسته برم ببینمش اونم گفت مشکلی نیست .
تا آخر کلاس هیچی نفهمیدم وهمش منتظر بودم برم ببینم آرش باهام چیکار داره .
کلاس رو ده دقیقه زودتر تعطیل کردم وخودم هم با همکارها خدافظی کردم واومدم بیرون.ساعت نزدیک های پنج بود که رسیدم پارک .چشم چرخوندم وآرش رو کنار دریاچه دیدم که ایستاده وداره به رقص آب ها نگاه میکنه
رفتم وگفتم : سلام
romangram.com | @romangram_com