#پناه_زندگی_پارت_55
با یه قابلمه اومد خونه اما وسط راه با دیدن پیتزاها گفت: ناهار پیتزا خوردید ؟
علی : اشکالی داره ؟
چشم غره ای به من رفت وگفت: باید براش غذا درست میکردی معده علی به اینجور غذاها حساسه .
محل ندادم به این نتیجه رسیده بودم وقتی که محل میدادم انگار کوک میشد بیشتر تیکه مینداخت .
تا شب هم اینقدر گفت وگفت ووادار کرد من وعلی بریم خونه خودشون خیلی راحت جلوی خودمون گفت : خوبیت نداره تنها باشید .چه ملت نگران ما شده بودند بابا به خداما زن وشوهریم.
خیلی از این حرفش ناراحت شده بودم به علی نگاه کردم اونم انگار ناراحت شده بود میدونستم خیلی بدش میاد یکی توی مسائل خصوصی ما دخالت کنه ..اما خب چاره ای نبود شب رو به خونه علی ینا رفتیم
باهم وارد خونه علی ینا شدیم .خواهر های علی هم اونجا بودند نشسته بودم پیش علی که مژگان خواهر علی درحالی که دستکش های ظرف شویی دستش بود رو به من گفت: مهتاب جان یه لحظه میای داخل
بلند شدم ورفتم داخل آشپزخونه با دیدن اون همه ظرف گفتم : اینا از کجا اومده؟
ظرف های ناهاروشام باهمه وقت نکردیم بشورمشون قربون دست بشم عزیزم یه کمک میدی با هم بشوریم ؟
لبخندی زدم وگفتم :باشه حتما .
نامرد دستکش هاشو به منم نداد ومجبور شدم بدون دستکش ظرف ها رو کف بزنم .فرخنده خانم اومد رو به مژگان گفت : مژگان زود باش یه سینی چایی بردار بیار الان آقاجونت عصبی میشه.
مژگان دستکش ها رو درآورد وسریع چندتا استکان داخل سینی گذاشت، ورفت بیرون چایی بریزه .
romangram.com | @romangram_com