#پناه_زندگی_پارت_193
از شرکت اومدم بیرون.مسیرم خیلی دور بود توی این فکر بودم که برای خودم یه ماشین بخرم نزدیک های 4ملییون پس انداز داشتم اگه بتونم باهاش وام بگیرم میتونم یه پراید خوب وتمیزی رو برای خودم جفت وجور کنم
با همین فکر اومدم خونه .خیلی خسته شده بود .
توی کوچه علی رو دیدم که با دیدنم تعجب کرد اهمیتی بهش ندادم واز کنارش رد شدم .
-کجا بودی ؟
برگشتم ویه ابرومو به علامت تعجب بردم بالا وگفتم: شما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-شوهرت
-من شوهری ندارم
واومدم خونه .
دستم هام یخ زده بود ورنگم پریده بود .هه اومده برام ادعای شوهر بودنم میکنه .حالا مونده علی آقا دیگه از اون مهتاب ساده وعاشق پیشه خبری نیست
عصر رفتم کارگاه مامان درباره ی وام ماشین باهاش صحبت کردم .
-مهتاب من با وام موافق نیستم باید توی این سنت بری زیر بار قرض .من یکم پس انداز دارم بهت میدم هروقت تونستی بهم برگردون
-راست میگی ؟
romangram.com | @romangram_com