#پناه_زندگی_پارت_160

-دختر خوبیه .معلومه پیمان رو خیلی دوست داره که اینجور پیگریه .امیدوارم دوست داشتن پیمان هوس نباشه که بدجور ضربه میخوره

-نه بابا تو پیمان ونمیشناسی که چقدر احساساتیه .

ساعت پنج که شد لباس پوشیدم وحاضر وآماده اومدم بیرون ورفتم به همون پارکه .توی راه حرفهامو با خودم مرور میکردم .اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم یا چه جوری بگم .توی پارک دیدمش که روی نیمکت نشسته بود رفتم سمتش وبهش دست دادم .نگاهی بهم انداخت وگفت : از دیروز که اومدم دارم از نگرانی پر پر میزنم چی شده مهتاب جون؟پیمان الان کجاست ؟

همه چیو براش تعریف کردم وقتی سرم وآوردم بالا فقط اشک هاشو میدیدم بغلش کردم .سرشو گذاشت روی سینه ام وهای های گریه کرد .وتوی همون حالت میگفت: مهتاب جون چی میشه؟ اگه بهوش نیاد سر پیمان چی میاد .

-نمیدونم عزیزم ایشالله که بهوش میاد نگران چی هستی عزیزم ها ؟؟؟

-شما رفتید بیمارستان .حالشو پرسیدید؟

-آره عزیزم توی کماست .بهوش اومدنش هم دست ما نیست .

کمی باهم حرف زدیم وبعد هم خدافظی کردیم .دلم براش سوخت چقدر ناراحت شد به وفاداریش احسنت گفتم .

قرار بود اون شب شام برم خونه علی ینا .ازالان توی دلم عزا گرفته بودم .به خانواده علی چی میخواستم بگم

جلوی در فرخنده خانم اینا رسیدم ودر زدم .مریم دروباز کرد ورفت رفتم داخل وبا چشم دنبال علی گشتم اما نبود به فرخنده خانم سلام کردم

-سلام مامان

-سلام خانم چطوری ؟

-ممنون .شما خوبین ؟شرمنده توروخدا دیر اومدم همه کارها موند برای شما

romangram.com | @romangram_com