#پناه_زندگی_پارت_16

بعد از کمی صحبت اون ها رفتند داشتم بشقاب میوه ها رو برمیداشتم که خاله از دستم گرفت وگفت : به اندازه کافی امروز روت استرس بوده دیگه خودتو خسته نکن برو استراحت کن

-اما این ها .....

حرفمو قطع کرد وگفت : زیاد نیست من وپریسا انجام میدیم .

توی حیات نشستم وبه آسمون نگاه کردم .اون شب به همه چیز فکر کردم به خودم به مشکلات توی راهمون فرخنده خانم علی همه چیز اما مهم یه چیز بود دوست داشتن علی وقتی من اونو دوست دارم اون هم منو دوست داره پس هیچ بهانه ای برای نه گفتن نمیمونه از این دخالت ها توی زندگی هر کی هست پس نباید زندگی خودم و به خاطر این حرفها خراب کنم .

صبح توی خواب شیرین بودم که پیمان اومد بالای سرم گفت :مهتاب بلند شو آجی ستاره اومده

-ولم کن پیمان خوابم میاد

-زشته مهتاب خیلی وقته منتظره

ستاره خواهرم نبود دوست وهمسایه دیوار به دیوارمون بود که یه هفته ای با خانوادش به شهرستان رفته بودند اما چون تک بچه بود خیلی دوست داشت یکی بهش بگه ابجی برای همین پیمان از همون بچگی به ستاره آجی ستاره گفت .

دست وصورتم وشستم ورفتم حیات همدیگرو بغل کردیم وروی تخت نشستیم ستاره گفت :توی این دو روزه که من نبودم برای خودت شوهر گیر آوردی اونم کی ؟عشق دوران دبیرستان

جلوی دهنش وگرفتم وگفتم : هیس ساکت آبرومون وبردی

-دارم میمیرم از فضولی باید همه چیز وبرام تعریف کنی .وای هنوز باور نمیشه همین داداش علی مثبت خودمون که تسبیح به دست میرفت مسجد اومده خواستگاری تو .

-مگه من چمه؟

-هیچی اما مثل اون خشکی مقدس نیستی .

romangram.com | @romangram_com