#پناه_زندگی_پارت_156

-اگه نمیتونی نیا .بشین من برم .

-نه نه میام .

با هر بدبختی بود از ماشین پیاده شدم .دست علی ومحکم گرفته بودم که نیفتم .علی رفت سمت ایستگاه پرستاری وگفت: ببخشید آقای حمید محمدی رو اینجا بستری کردند.

خانمه همون اسم وتوی کامپیوتر وارد کرد وگفت :بله توی لیست تصادفی ها هستند

علی : حالشون چطوره ؟

-خوب نیست توی کما هستند .

نشستم روی زمین علی گفت: کی بهوش میان

اون دیگه دست ما نیست .

احساس میکردم میخوام بالا بیارم یعنی چه بلایی سر پیمان میاد چیکار کنم من خدای من .به مامان چی بگم ؟چه جوری مهسا رو دلداری بدم خدایا داداشم سنی نداره خداجونم خودت نجاتش بده خدایا توروبه حسین ات قسم میدم خودت داداشم ونجات بده.

حسین که گفتم یاد محرم افتادم که یکی دوماه دیگه میومد .اگه داداشم آزاد بشه توی محرم یه هیئت شیرکاکائو وکیک میدم.میدونم کمه خداجون اما از من قبول کن فقط در همین حد میتونم بدم

علی کمکم کرد واز روی زمین بلندم کرد .توی حیات بیمارستان نشسته بودم وعلی رفته بود یه چیزی بگیره .اومد وکنارم نشست وگفت: بیا عزیزم بیا اینو بخور رنگ به روت نمونده

-علی من خیلی میترسم .علی اگه بمیره

-هیسسسسسسسس.امیدتو از دست نده مهتاب فقط امید داشته باش.خدا هست میبینه بی گناهی پیمانو، جوونیشو ،با خون ودل بزرگ کردن مادرت و ،یتیم بودن پیمان وهمه این ها رو میبینه ومطمئن باش که بهت کمک میکنه .

romangram.com | @romangram_com