#پناه_زندگی_پارت_150
-نمیدی .اگه اون به خاطر این مشکل کوچیک بخواد بره همون بهتر که بره
-باشه .آبجی مواظب مامان باش ها توروخدا نذار خیلی گریه کنه حالش بد بشه .دست عزیز وهم از طرف من ببوس وبگو خیلی دوسش دارم برام دعا کنه
-باشه داداشم قربونت برم مواظب خودت باش
پیمان وبردن وما هم اومدیم خونه .توی راه سرم رو چسبونده بودم به شیشه وآروم آروم گریه میکردم .دلم برای داداشم خون بود .
چی به مهسا بگم .چیکار میکنه وقتی بفهمه چی شده؟ ولش میکنه ؟ اون وقت پیمان چی ؟چه بلایی سرش میاد ؟ خدایا این دیگه چه بلایی بود که سرمون آوردی ؟
وقتی رسیدیم خونه مامان وعزیز رفتند اتاق عزیز .همدرد هم دیگه بودن دیگه .الان مامان گریه میکرد ومیرفت بغل عزیز .پریسا هم که طبق معمول سردرد داشت ورفت که بخوابه .
من وعلی هم توی حیات نشستیم ومن روی پاهاش دراز کشیدم همدم منم علی بود .اما ....
وای به فرخنده خانم فکر نکرده بودم .اون مگه با این موضوع کنار میاد .خدای من جواب خانواده علی رو چی بدم بگم برادرم بازداشتگاه معلوم نیست بره زندان یا نه .
کم از فرخنده خانم به خاطر طلاق پریسا میکشم که اینم اضافه شد.
علی که احساس کرد دارم گریه میکنم بلندم کرد وگفت: خانمم گریه ات واسه چی ؟خوشت میاد قلب منو هی فشار میدی ؟قربون اون اشکات برم من .فردا میریم ازشون رضایت میگیریم
-علی خانواده ات ؟به اون ها چی میخوای بگی ؟
-تو فقط به خودت فکر کن .مثل همیشه یه چیز میگن اما خیالت راحت من باهاتم تا آخرش .
صدای موبایلم که بلند شد علی از توی کیفم درش آوردم وگفت: مهساست
romangram.com | @romangram_com