#پناه_زندگی_پارت_144

-داری منم نگران میکنی ها مهتاب

حرفی نزدم واز پنجره بیرون ونگاه کردم .جلوی در خونه علی من رو پیاده کرد روبهش گفتم: تو نمیایی خونه

-نه خیلی خسته ام عزیزم .اجازه بدی میرم خونه استراحت کنم

-مواظب خودت باشیا .بذار حداقل خیالم از تو راحت باشه

-هستم خانمم نترس بیرون نمیرم .میرم که بخوابم

خم شد ودستم وبوس کرد شب بخیری بهش گفتم وازماشین پیاده شدم واومدم خونه .مامان روپشت چرخ خیاطی دیدم اما نگران

روی صندلی که کنار میز بود نشستم وگفتم : خوبی مامان

-ها ؟ تویی مادر ؟کی اومدی

-حواست کجاست .همین الان

-هیچی مادر یکم نگران پیمانم از صبح که رفته تا الان نیومده

نگاهم به ساعت افتاد که نه وده دقیقه رو نشون میداد .نمیدونم چرا استرسم خیلی زیاد شد .

ساعت ده مامان دیگه از پشت چرخ خیاطی اومد کنار وداشت توی خونه راه میرفت وصلوات میفرستاد .منم که حالم گفتن نداشت.

باز عزیز بود که کمی بهمون دلداری میداد .ساعت یازده دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم به مهسا.بعد از چند تا بوق جواب داد

romangram.com | @romangram_com