#پناه_زندگی_پارت_125


با حس کردن سوختن یه طرف صورتم با بهت نگاهی به علی انداختم .انگار خودش هم باورش نمیشد که زده توی صورتم دستم واز روی صورتم برداشتم وسعی کردم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم اما واقعا نمیدونم تا چه حد موفق بودم .

توی محوطه بیمارستان صورتم رو شستم وجلوتر از علی رفتم داخل .به بخش مراقبت های وِیژه رفتم

-سلام خانم خسته نباشید

-سلام بفرمایید

-من مادربزرگم اینجا بستری بود کجا بردنشون

-به بخش منتقل شدند

لبخند پهنی زدم وگفتم : خیلی ممنون مچکر

با سرعت خودم وبه بخش رسوندم وبا پرسیدن اتاق عزیز به اونجا رفتم .عزیز روی تخت دراز کشیده بود اما بیدار بود .رفتم نزدیکش ودستش وگرفتم تا اونجا که میتونستم بوسش کردم که پریسا صدا ش دراومد

-عزیز خیلی خوشحالم که سالمید نمیدونید بهمون چی گذشت که

-ببخشید که همتون رو به زحمت انداختم

-این چه حرفیه عزیز ایشالله که همیشه سالم باشید

علی هم اومد داخل ورفت پیش عزیز بعد از صحبت پریسا گفت : علی آقا شرمنده


romangram.com | @romangram_com