#پناهم_باش_پارت_24

وااای سارا الان حالت بد میشه پاشو بخور الان بخور عیب نداره فقط بخور جان مم الان بخور
ترسش برای تشنج کردنم باعث ترسه منم میشه خسته شدم از تشنج های که هربار تا اون دنیا میبرتم و برم میگردونه.
باشه ی ارومی میگم لب میزنم الان میخورم
ارش: خیالم راحت که میخوری؟
اره میخورم بروارش
ارش: دوستدارم دراتاقتو قفل نکن مواظب خودت باش .
قطع که میکنه دلم به حالش میسوزه از ترس بد شدن حالم حرفشو عوض کردو گفت دراتاقتو قفل نکن .قرصمو از جادرمیارم توی دهنم میذارم لیوان اب نصفه ی صبح و سر میکشم.
به در اتاق زل میزنم وبعده نمیدونم چقدر پلکام روی هم می افته ...
وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود ساعت گوشیمو نگاه کردم ساعت یک نصفه شب بود با بی حالی از جام پاشدم وازاتاق بیرون رفتم به طرف اشپزخونه رفتم یه قهوه فوری برداشتم توی لیوان ریختم چای سازو روشن کردم تا اب جوش بیاد سرم و روی میز گذاشتم به فکر رفتم من شبای بدون وترس وخوبی هم تجربه کرده بودم مثله همون شبی که با سینا رفتیم بیرون تا با دوستام شام بخوریم اون شب یه خاطره ی خوب شد وتوذهنم هک شد اون سورپرایز اون جشن کوچیک اما پر شور بادوستام که سینا برام ترتیب داده بود اون کیک خوشگل که روش نوشته بود خداحافظ کارشناسی ومن اومد ارشد وشکلکای بامزه ی که روش گذاشته بودن، خوشحالیه دوستام وتبریکاشون خیابون گردیه بعد شام تا دونصف شب و لایی کشیدن تو‌خیابونا جیغ وخنده هامون اون شب یکی از خاطرات خوب وقشنگ قبل عاشق شدنمه قبله ارش بعدارش دیگه فقط عاشقی شد وعاشقی ..
باصدای چایساز بلند میشم روی قهوه ام اب جوش میریزم لیوان و دست میگیرم و توی یخجال ونگاه میکنم یه جعبه شیرینیه تر نظرمو جلب میکنه یکی برمیدارم درومیبندم همونجا کنار یخجال مشغول خوردنش میشم.
وقتی با لیوان توی دستم وارد اتاقم میشم کنار پنجره میرم و به چراغای خاموش خونه ها نگاه میکنم و ذهنم پر میکشه به گذشته:
(گذشته)
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد قبول شدنم دانشگاه تهران جمع کردن وسایلمو به دستور پدرم پا گذاشتن به خونه ی عمه ام توی تهران و اقامتم اونجا شروع شدن کلاسام ....اما تمام حواسم پیشه مامانم و وضع بد قلبش بود اونجا راحت بودم ...
درسته عمه ام دوسم نداره اما باهام کاری هم نداره یه پسر داره که خیلی ساله فرانسه زندگی میکنه ویه دختربه اسم مریم که از من کوچیکتره اما نامزدکرده واسم نامزدش پدرام که من اصلا حسه خوبی بهش ندارم.زندگی اینجا بدنیس سعی میکنم عادت کنم سینا یک روز در میون میاد پیشمو میبرتم بیرون برا این یه روز در میونم از کارش میزنه چون اینجا توی یه شرکت ارشیتکته وسرش خیلی شلوغه.
هنوز با ا رش در ارتباطم میدونه تهرانم وحتی یه بارم نخواسته ببینتم منم اصلا حرفی در این مورد نمیزنم همیشه از اینکه کسی رو مجبور کنم کنارم باشه بدم می اومده ومیاد.اما نمیتونم منکر کششم نسبت بهش بشم من بهش وابسته شدم طوری که یه روز باهاش حرف نزنم روزم شب نمیشه از تعداد دوس دختراش کم شده وحتی رابطه هاش خیلی کمتر شده اینو خودش بهم گفته که دیگه کششی نسبت به هیچ کدوم از دخترای که باهاشونه نداره از باهاشون بودن لذت نمیبره ومن حتی از این خبرم ذوق کردم و خوش حال شدم که شاید من دارم تو دلش وتو ذهنش پر رنگ میشم .
صدای مریم که برای شام صدام میزنه باعث میشه بلند بشم و شالی سرم بندازم (البته من زیاد مقید به این چیزا نبودم اما به خاطر ارش که نمیدونم چرا به منکه نه دوس دخترشم نه فامیلش یا درکل ناموسش نیستم
چه گیری داده بود که باید لباس مناسب بپوشم وشال سرم کنم پیش مردا) ازاتاق رفتم بیرون به طرف نهارخوری رفتم روی یه صندلی جا گرفتم سلام کردم
شوهر عمه ام با اون لبخند مهربونش جوابمو داد حالمو پرسید(عمو فرامرز)
عمو فرامرز:سلام دخترم حالت خوبه؟
ممنونم بله خوبم به لطف شما
عموفرامرز: درسات چطوره؟تونستی توی دانشگاه دوستی پیدا کنی؟
دوست که نه ولی با چن نفر اشنا شدم
عمو فرامرز: خوبه کاره خوبی میکنی درست از همه چی مهمتره دوست وهمیشه میشه پیدا کرد
بله حرفتونو قبول دارم با اومدن صدای زنگ و پرواز مریم به طرف ایفون فهمیدن اینکه کی پشته دره سخت نبود .
با ورود پدرام به خونه و جایی که میز نهار خوری اونجا بود دستی به شالم کشیدم و سلام کردم.
پدرام:به به سلام ساراخانوم چه عجب ماشمارو دیدیم حالتون چطوره؟
خوبم ممنون کم سعادتی از من بوده سرگرم درس دانشگاه هستم
صدای خنده ی بلندش با اون چشمای هیزش که زل زده بود بهم حالمو بهم میزد .
با جا گرفتن همه پشته میز همه شروع کردن به غذا خوردن اما من با احساس دوتا چشم که حرکاتمو زیر نظر گرفته بودن نمیتونستم راحت باشم
با بلند کردن سرم ونگاه کردن به ادم روبروم ودیدن اون چشمای هیز و چشمکی که زد غذا کوفتم شد سرم و انداختم پایین.
حالم ازاین جور ادما بهم میخورد زنش کنارش نشسته بود و اون با چشماش داشت منو میخورد...

romangram.com | @romangram_com