#پناهم_باش_پارت_10

با خارج شدنم از اتاق وپایین رفتنم از پله ها صدای پدرم که منو صدا میزد میخکوبم کرد به اجبار راهم و به طرف پذیرایی کج کردم وقتی باباروی صندلیه چرخ دارش توی دیدم قرار گرفت سرم و زیر انداختم سلام کردم
بابا:سلام چرا اینقد تو‌اتاقتی؟ چرا نمیای پایین،؟
اونجا راحتترم
بابا:با چن تا دکتر حرف زدم همه گفتن که باید پیش روانپزشک بری طول میکشه اما خوب شدنت حتمیه ازهفته بعد برات وقت گرفتم‌باید شروع کنی
چشم
بابا:باید خوب بشی فهمیدی؟
بله چشم .میتونم برم؟
بابا:اره
برگشتمو‌به طرف اشپزخونه رفتم
وروبه مینا گفتم
مینا جون من گرسنمه از سوپ ظهر چیزی مونده؟
مینا:سلام عزیزم اره مونده بذار الان برات گرم میکنم
مرسی
این حالت تهوع دیگه داشت زیادی اذیتم میکرد چند روزه نتوستم غذای درست و حسابی بخورم معده ام خالیه دلم میخاد بتونم مثل قبل سیر غذا بخورم .به زور هم که شده نصف بشقابو میخورم برای شستن بشقابم جلوی سینک می ایستم
مینا: داری چیکار میکنی؟
میخام بشورمش
مینا:حالت خوب نیس بذار همین جا من میشورم برو استراحت
کن.
مرسی بخاطر همه چی

مینا:تشکر لازم نیس ماهمه یه خانواده ایم درسته من زن باباتم ولی دشمنت که نیستم قراره باهم زندگی کنیم پس بهتره مثل دوتا دوست باشیم ،چطوره؟

با گفتن کلمه ی موافقم به طرف در ورودی خونه رفتم با باز کردنش پا به حیاط کوچیک خونمون گذاشتم .این حیاط و این خونه رو دوس نداشتم من خونه تبریزو دوس دارم دلم اونجارو میخاست این خونه همه چیزموازم گرفته بود
باصدایی که میاد سرم و بالا میگیرم سینا ازپشته پنجره اشاره میکنه که برم تو خونه راه اومده رو‌برمیگردم و به طرف پله ها میرم وخودم به اتاقم میرسونم دیگه حتی نمیخام باسینا حرف بزنم بعداز اون حرفایی که زنش بهم زد میخام تا میتونم ازش فاصله بگیرم .
کناره پنجره می ایستم واسمون پر از ستاره رو نگاه میکنم فکرم پر میکشه به اون روزایی که تازه با ارش اشناشده بودم.
(گذشته)
با برگشتن مامان بابا از مسافرت همه چیز توی خونه مثل قبل شده. دانشگاه و درس و مامان زندگیه من به این سه تا ختم میشه .ارش پر رنگتر از قبل شده برام عین یه دوسته باهام راحته باهاش راحتم راجبه همه چیز حرف میزنیم درمورد دوس دختراش میگه درمورد خواهرش میگه ومن هیچ چیزی ندارم درموردش باهاش حرف بزنم باگذشت هر روز یه جور وابستگی بهش پیدا کردم .
چند روزی میشه به زور شماره شو گرفتم وبهش زنگ میزنم یادمه دفه ی اولی که بهش زنگ زدم صداش بهترین صدایی بود که شنیده بودم وقتی به خودش گفتم بهم گفت همه همین ومیگن و خندید بلند خندید حتی خنده هاشو دوس داشتم یه پسر مغرور وخودخواه که جز خانواده اش هیچ چیز براش مهم نبود من به این ادم داشتم علاقه مند میشدم.
چیزی به عید نمونده بود ومن برای کنکور ارشد اماده میشدم .
با حس دلتنگی گوشی رو برداشتم کتاب بستم شماره شو گرفتم
الوو

romangram.com | @romangram_com