#پناه_اجباری_پارت_61
_ بابا رو میبرن زندان ...
ترنم _ عزیزم ناراحت نباش ... امیدت به خدا باشه ... مطمئن باش یه راهی پیش روت میزاره ...
یکم که با ترنم حرف زدم خداحافظی کردمو روی تختم دراز کشیدم ... هنوز صدای گریه مامان میومد ... زن عمو هم سعی داشت آرومش کنه ...
_ خدایا .... قراره یه راهی پیش روم بزاری ؟!
خنده ام گرفت ... چه راهی ؟! مثلا یکی پیدا شه بهمون سه میلیارد پول بده ؟! بلند شدم ... روی تختم نشستم ...
در زدن ...
_ بله ؟
در باز شد ... سروش بود ...
سروش _ ببخشید ... خواب نبودی که ؟
_ نه ... کاری داری ؟
سروش _ اون کتابه بود راجب نادر شاه افشار ... مال عمو ... دست توئه ؟
_ آره توی قفسمه ...
اومد داخل ... از توی قفسه برش داشت و رفت بیرون ... پسر عموی ما هم در همه حال سرگرم خوندن بود ... نادر شاه افشار ... آخه کتاب قحطیه ؟!
روی تختم دراز کشیدم ... این شاه ها هم واسه خودشون دورانی داشتنا ... افشاریه ... سرمو تکون دادم ... چی میشد ماهم شاه بودیم ؟!
یهو سرجام سیخ نشستم ... افشار ... افشاریه ؟! آشنا بود واسم ... حرفای ترنم یهو اومد توی ذهنم ... کتابه مال دوره افشاریه هستش ... کتاب مال دوره افشاریه ؟! یعنی قیمتیه ... یعنی قیمتش خیلیه ... یعنی خیلی خیلی گرونه ... یعنی میتونه دهن یکی از طلبکارا رو ببنده ... یعنی شاید بشه دویست میلیون ... اگه من اونو داشتم ... سریع از جام بلند شدم ...
romangram.com | @romangram_com