#پادشاه_من_پارت_2
او نگاهی به همسر و نوعروسش کرد و لبخندی به چهره اش پاشید و آرام در گوشش گفت:"دیگه
مال هم شدیم بانو..."
مریم از شنیدن کلمه "بانو" دلش لرزید و خجالت کشید و سرش را پایین انداخت...این بانو گفتن
ها همانا و آب شدن تمام قند های عالم در دل مریم همانا....
این بانو گفتن ها برای یک زن چندین معنی دارد...
یعنی عشق...یعنی دوست داشتن....یعنی فدای بند بند وجودت و...
محمدرضا خنده ای سر داد:"فدای اون خجالت کشیدنت خانومم...خجالت نداره که عزیز
دلم....من شوهرتم...توهم خانومم"
مریم سرش را بالا گرفت و در چشمان سیاه و کشیده محمدرضا خیره شد و بعد از مکثی
گفت:"محمدرضا؟"
محمدرضا سر کج کردو با لبخندی دلبرانه مریم را نگریست:"جانم خانومی؟"
مریم غرق شد در آن لبخند و محو آن جانم گفتن محمدرضایش....او که انگار تردید داشت از
گفتن حرفش با مکثی طولانی و برگرداندن نگاهش پرسید:"چرا...چرا قبل از اینکه بیام پیشت
اخم داشتی؟"
محمدرضا که از این سوال جا خورده بود سرش را پایین انداخت و دست همسرش را فشرد...
شاید هنوز هم باور نکرده بود که واقعا مریم همسرش است...
همان مریمی که در عشقش سوخت و ذره ذره آب شد تا به او رسید...
آب دهانش را پایین فرستاد و آرام گفت:"راستش مریم نگاه های پدر و مادرت عذابم میده...اون
از مخالفت کردنشون که باعث شد دو سال ازهم دور بشیم و بهم نرسیم...اینم از این اخم های رو
romangram.com | @romangram_com