#اسوه_نجابت_پارت_119


در حالیکه به سمت آیفون تصویری میرم با خنده و بلند میگم:

- جان امین!

تخت و آینه کمد با کمک راننده ی ماشین، تو اتاق گذاشته شده. واسه شام از نون پنیری که مریم از تهران آورده با خیار و گوجه میخوریم تا فردا صبح بریم واسه ی خونه خرید کنیم.

مریم مشغول مرتب کردن چمدون خودش و آیلین و گذاشتن لباسها تو کشوی دراوره.

به سمتش میرم. روی کشو خم شده و لباسها رو توش میچینه. سرمو بیخ گوشش میبرم:

- لباسهای منم میچینی؟

لبخندی به روی صورتم میپاشه:

- آره. برو ساکتو بیار.

مثل بچه ها ذوق کنان به هال میرم و ساکمو میارم. آیلینو بغل میکنم و روی تختش میذارم. نم نم بارون شده! پنجره اتاق خوابو کمی باز میکنم. واسه خودم برنامه هایی امشب دارم! کم کم میتونم مریمو راضی کنم! تو دلم از نقشه ای که کشیده بودم و تختو بدون اطلاع مریم، خریده بودم، کلی ذوق مرگ میشم! اسپری خوشبو کننده هوا رو به فضا میزنم و با حالت شاکی میگم:

- خونه بوی رنگ میده. یک کم خوش بو کننده بوشو قابل تحمل میکنه

- منکه بوی رنگی نمیشنوم!

تو دلم میخندم و میگم:


romangram.com | @romangram_com