#اسوه_نجابت_پارت_114
***************
یکساعتی میشه که به بابلسر رسیدم.
ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته.
آیلین مرتبا غر میزنه:
- مامانی من خسته شدم! گرسنمه!
مریم:
- باشه ! بذار ببینیم بابا چه تصمیمی داره!
یک تماس با راننده کامیون میگیرم. رومو به مریم میکنم
- بریم نهار بخوریم تا یک ساعت دیگه هم نمیرسن
وارد رستوران که میشیم، مردم به سمت من هجوم میارن. پیر و جوون، زن و مرد... صاحب رستوران به استقبالمون میاد. خسته ام! دوست دارم تو آرامش غذامو بخورم!
یکی از دخترهای جوون با ذوق و شوق به سمتم میاد:
romangram.com | @romangram_com