#استاد_جذاب_من_پارت_93
از چشمای هلنا داشت آتیش میبارید........امروز دانشگاه نداشتیم و خیلی دلم میخواست که بازار شیراز رو ببینم....با رادوین رفتیم و رویه مبل نشستیم که دریا و هستی اومدن دریا گفت
دریا:داداش فرهاد زنگ زد گفت که اومده شیراز چون خیلی وقت بود ندیدمش گفت میخواد بیاد ببینتم
داداشش دوسال رفته بود سربازی بخاطر همین بود
رها:منم میخواستم برم بازار پس باهم میریم
دریا:باشه
رادوین:منم باهاتون میام
برگشیم سمت رادوین که یه خواهش رو تو چشماش خوندم که گفت
رادوین:بیام دیگه؟
منو دریا زدیم زیر خنده که هلنا با یه حالت چندش به من نگاه کرد و گفت
رها:باشه باهم میریم.......هستی توهم میای؟
هستی:آره خب
هلنا:خب منم میام
با لحن خودش گفتم
romangram.com | @romangram_com