#استاد_جذاب_من_پارت_11

رها:آخ جوووون

با ذوق بلندشدم و رفتم تو اتاقم...چیز زیادی از عمو حسن نمیدونم فقط یادمه وقتی که خیلی بچه بودم دیدمش و همیشه با دخترش و پسرش که میشن دختر عمو و پسر عموی بنده بازی میکردم البته تا ۵ سالگی بعد از اون دیگه رفتن کانادا تا الان و هیچی درمورد بچه هاشون نمیدونم حتی اسمشون یادم نیست فقط میدونم دخترش هستی بود.....

توی اتاقم بودم و دراز کشیدم روی تخت و با گوشی بازی میکردم نیم ساعتی گذشت که تقه ای به در خورد و بعدش صدای بابام

بابا:اجازه هست بابا؟

از روتخت بلند شدم و نشستم

رها:بفرمایید بابایی

بابا اومد داخل و جفتم نشست

بابا:زنگ زدم به یکی از دوستام که مشاور املاک داشت توی شیراز یه واحد آپارتمان داشت برای اجاره جاش خیلی خوب بود نزدیک دانشگاه بود قیمت مناسبی هم داشت بهش گفتم که اجارش کنه

پریدم بغل بابا لپشو محکم بوسیدم و ازش جدا شدم

رها:مرررسی بابایی

بابا:خواهش میکنم دخترم ماکه یه رها خانوم بیشتر نداریم

اینو گفت و لپمو کشید و رفت منم خوشحال دراز کشیدم رو تخت و انقدر خسته بودم که زود خوابم برد..

باصدا ی بلند رهام تقریبا از خواب پریدم و نشستم رو تخت و موهام ژولیده پولیده شده بود و یه چشمم بسته بود و یکیش باز بود به رهام که روبه روم بود نگاه کردم و گفتم


romangram.com | @romangram_com