#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_93

بهار پرسید:چطوری ایدز گرفته؟

-این طور که خودش می گوید دو سه ماه پیش که با بعضی بچه ها توی پارک بازی می کردند سرنگی توی پایش فرو میرود...زیر درخت کاجی افتاده بود دکتر از او پرسید به سرنگ دست زدی کلی رنگ به رنگ شد و گفت اگر بگویم مامان دعوایم می کند الهی من بمیرم وقتی پایش زخم شد به روی خودش نیاورد و به من نگفت چون بدون اجازه من رفته بود پارک می ترسید دعوایش کنم.

-اخ بیچاره بنفشه..خواهر کوچولوی من.

-مدیر مدرسه گفت نمی تواند دیگر به مدرسه بیاید به من گفتند برای درمان و جلوگیری از انتقال این بیماری به اعضای دیگر خانواده باید در بخش مخصوصی نگه داری شود.

مادر زار زد بهار نگاه ماتش را از روی چهره معصوم خواهرش برداشت.

یک هفته ای از صیغه شدن بهار و سامان می گذشت بهار بی انکه با کسی مشورت کند به صیغه سامان در امده بود دیگر هیچ چیزی برایش در زندگی مهم نبود مهم نبود از چه راهی به پول برسد هدف تنها امرار معاش بود که بهار و خانواده اش به ان نیاز داشتند به خصوص بعد از اینکه فهمید خرج نگهداری و درمان خواهرش بسیار سرسام اور و کمر شکن است پیشنهاد سامان هیچ پیشنهاد جالبی نبود اما چاره ای جز موافقت نداشت حتی از زور ناچاری حاضر شد تن به خواسته های کثیف سامان بدهد روز پیش از جاری شدن صیغه مفصل با هم حرف زده بود و تمام برنامه هایش را مو به مو برای او تشریح کرد گفته بود:ببین بهار میدانم که تو احتیاج مبرمی به پول داری من نمی توانم یک جا این پول را به تو بدهم پس شریکی با هم کار می کنیم به این صورت که تو صیغه من می شوی و من مشتری برایت پیدا می کنم که حاضرند بابت تو پول زیادی پرداخت کنند بعد با هم این پولها را تقسیم می کنیم ببین من ادم فرصت طلب و کلاشی نیستم نمی خواهم از قبل تو به نوایی برسم می خواهم کاری کنم که هم چیزی به تو برسد و هم چیزی گیر من بیاید

بهار بی حوصله گفت:خوب چند درصدش مال من است؟

-نصف نصف

-کم است شصت من چهل شما...

-با اینکه بی انصافی است ولی باشد.

بهار نگاه بی فروغش را به نگاه سامان دوخته بود و با لحن گرفته ای گفته بود:من مقداری پول احتیاج دارم که می خواهم به من قرض بدهی.

سامان که بسیار بعید می دانست بهار خواسته اش را بپذیرد دیگر سر از پا نمی شناخت و از این معامله شیرین سر از پا نمی شناخت پس با کمال میل با خواسته بهار موافقت کرد و روز بعد که صیغه محرمیت جاری شد دویست هزار تو مان به بهار قرض داد مشروط بر اینکه پول مشتری های چند وقتی بیشتر به جیب سامان برود تا بدهی بهار پرداخت شود.

پس از شنیدن خبر بیماری خواهرش ان قدر قلبش درگیر غم و اندوه شده بود که دیگر به امید و خاطره عشقی که از او داشت را به یاد نمی اورد او همه چیز را از دست رفته می دید خودش را برای همیشه از دست رفته میدید چند بار به دیدن پدر کتی رفت و و از او جز خبرهای ناامید کننده نشنیده بود کتی اقامتش را گرفته بود و بهار رابرای همیشه از امدنخود مایوس ساخت.

romangram.com | @romangram_com