#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_88
-درسها سنگین شدند مادر نمیتونستم بیام...نه...حالم خوب است... هیچ مشکلی ندارم. به فرانک بگو هفته ی بعد می آیم دیدنش... مادر خوب من هم دلم برایتان تنگ شده...
امید رفت کنار ÷نجره و گوشه ی پرده را کنار زد.
-همینجاست... آشپزیش بهتر شده..ولی... بخاطر آشپزی و این چیزهانیست که میخواهم صیغه را باطل کنم... ببین مادر... به شما گفته بودم من احتیاج به زن صیغه ای ندارم... من میخواهم فکرم را روی درسهایم متمرکز کنم... نه... اشتباه نمی کنم... شما اشتباه کردید...
از کنار پنجره رفت طرف شومینه و روی صندلی نشست.
-من فکرهایم را کرده ام مادر... احتیاجی به آمدن شما نیست... کاری ندارد که، فردا میرویم محضر وصیغه نامه را باطل می کنیم.... آره، خوب معلوم است که به همین راحتی... من دارم اینجا عذاب می کشم، آنوقت شما نگران هفت میلیونتان هستید... بخاطر من هفت میلیون را ندید بگیرید... مادر من دلم راضی نمی شود به عشق فرانک خیانت کنم... خوب این هم یک جور خیانت است دیگه، چرا خودمان را گول بزنیم...
بهار از مقابلش گذشت و لحظه ای حواسش را پرت کرد.
-خواهش میکنم سعی نکنید رای من را عوض کنید، چون تمام فکرهایم را ریخته ام روی هم و تصمیمم گرفتم... شما نگران نباشید... مادر جان من دیگه بزرگ شده ام... میخواهی با من قهر کنی؟ پس اگر قهر نیستی بگو دوستم داری... منم خیلی زیاد دوستان دارم... هم شما را و هم پدر جان را... نه... دیگه کاری ندارم... نگران هیچ چیز نباشید... خداحافظ...
بی سیمرا گذاشت روی میز. چشمان پرتمسخر بهار پیش رویش بود و لبخند پرمفمومی هم آن را آذین می کرد.
-چیه؟
بهار شانه هایش را انداخت بالا. –هیچی مادرت خیلی باید به پسرش افتخار کند که حاضر نیست به عشقش خیانت کند.
امید با لحن پرغیظی گفت: به تو مربوط نیست... باز میخواهی شروع کنی؟ بهسلامتی عازم هستی... کجا انشاالله؟
-نترس دیگه خیال ندارم شروع کنم. من آماده ام که بریم محضر و صیغه نامه را باطل کنیم.
romangram.com | @romangram_com