#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_78
مهمانی در یکی از ویلاهای نیاوران برگزار می شد.صدای موسیقی تند غربی به قدری بلند بود که صدا به صدا نمی رسید دوستان امید به استقبالش امدند بهار سفت محکم به بازئی امید چسبیده بود مثل بره اهویی که به چند شکارچی نگاه می کرد ته دلش لرزید و دچار نفس تنگی شد.از میان سایه ها دختری به سمت امید امد دست امید را فشرد و گونه اش را بوسید امید هم خم شد و ضمن اینکه بر پشت دست دختر بوسه ای می نواخت به بهار اشاره کرد مانتو شالش را در بیاورد بهار که چشمانش سیاهی می رفت و شقیقه هایش تیر می کشید نگاهی به دختر انداخت می دانست او را می شناسد ولی هر چه به مغزش فشار اورد اسم او را به خاطر نیاورد.بدون شال و مانتو احساس بدی داشت فکر می کرد همه به او زل زده اند.امید از بهار خواست گوشه ای بنشیند بعد دست همان دختر جوان را که همان نگین بود گرفت و با هم به طرف سایه هایی رفتند که بدنشان را با شدت تکان می دادند.
-سلام خانم ان شرلی حالت چطور است؟
بهار پلک های سنگینش را از هم گشود.کامی را شناخت خودش را از روی مبل بالا کشید و حرفی نزد کامی دستش را در دست گرفت بهار بی اعتنا به امید زل زده بود که خیره به چشمان قهوه ای نگین می رقصید کسی انواع و اقسام مشروی را چید روی میز پیام گیلاسها را پر کرد.
-به سلامتی بهار همه می زنیم بالا.
بهار دستش را کشید و کمی ان را مالید
کامی خندید.
-بهار خانم از اینکه دوست پسرش او را قال گذاشته ناراحت است.
پیام یکی از گیلاسها رابه طرف بهار گرفت و گفت:این را که خوردی بی اعتنایی اقا امید هم از خاطرت می رود.
بهار یاد امید افتاد که پس از خوردن ان بیهوش شده بود با خودش گفت:می خورم شاید من هم بیهوش شدم و امید دلش به حالم سوخت.در مقابل چشمان مات ان چند نفر گیلاس را سر کشید و تقاضای یکی دیگر کرد.
پیام با خنده گفت:نمی خواهیم بیهوش شوی بهار تازه اول جشن است می خواهیم کلی با هم برقصیم و عشق کنیم.
کامی دوباره گیلاس را پر کرد و او بی وقفه مایه تلخ را سر کشید.
کامی نخستین کسی بود که از او تقاضای رقص کرد با اینکه دلش نمی خواست برقصد اما توصیه امید به خاطرش امد و ناچار دستان خودش را به دستان کامی سپرد.یک بار که از کنار امید و نگین در حال رقص گذشتند نگاهشان به هم افتاد امید به رویش لبخند زد بهار فهمید از اینکه به توصیه او گوش کرده خوشحال است.بهار از این بابت خوشحال نبود دلش می خواست امید هم با حسادت به ان دو نگاه کند بهار به نگین حسادت می کرد و دلش می خواست برود و بر سر و صورتش چنگ بیندازد و بازوان امید را از چنگال تیزش بکشد بیرون.
romangram.com | @romangram_com