#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_62
-ابجی بهار شوهرت خیلی تو را دوست دارد؟
-نمی دانم.
-باید خیلی دوستت داشته باشد.خودم که دیدمش بهش سفارش می کنم که از گل نازک تر بهت نگوید این قدر هم تو را تنها نگذارد و نرود این طرف و ان طرف کار هر چه واجب باشد از زن ادم که مهم تر نیست.
بهار بغضش ترکید سر برادرش را در اغوش کرفت و با گریه گفت:فدات شوم داداشی که این قدر به فکر منی و غصه منو می خوری.
میان گریه و هق هق بنفشه گفت:ابجی من هر وقت دلم برایت تنگ شد لباسهای تو را بو می کشم و می بوسم.
بهزاد فین بلندی کشید و گفت:مادر می گوید تو بزرگترین غصه مایی.چرا؟مگه شوهرت ادم خوبی نیست؟مگه کتکت می زند؟مگه اذیتت می کنه؟
-نه عزیز دلم به شوهرم گفتم که اگه از گل نازک تر به من بگویی برادرم یه حسابت می رسد.
مادر از ان سوی اتاق پشت چرخ نشسته بود و لباس کوک می زد.گه گاهی با گوشه استینش اشک های گرمش را از دیده می زدود و اه سوزناکی از سینه بیرون می داد.
بهار اتومبیل را چند بار عقب و جلو کرد ولی موفق نشد پارک کند.در حالیکه از دست فرمان خودش عصبانی بود یک بار دیگر بخت خودش را امتحان کرد که اتومبیل با شدت به دیوار خورد.بهار با شنین صدای تصادم رنگ از رخسارش پرید.جرات نمی کرد پیاده شود و ببیند چه اتفاقی افتاده است.سرش را روی فرمان گذاشت و زیر لب به خودش نا سزا گفت.مشت محکمی بر فرمان کوبید و امد بیرون.دستش را جلوی چشمانش گرفت و ارام ارام جلو رفت.با دیدن در صندوق عقب که در هم مچاله شده بود هر دو دستش را جلوی چشمانش گذاشت فکر کرد:اگر امید بفهمد چه خاکی به سرم بریزم؟کلی خرج کذاشتم روی دستش.اه لعنتی این همه راه رانندگی کردم و با احتیاط راندم درست لحظه اخر همه چیز را خراب کردم.بهار می دانست غصه خوردن و به خویشتن ناسزا گفتن دردی را دوا نمی کند و اتفاقی که نباید حادث می شد افتاده بود.داخل خانه شد و یا خستگی خودش را روی مبل انداخت.تمام روز جمعه را با خواهر و برادرش به گشت و گذار در خیابانها و پارکها گذرانده بود و چقدر هم خوب رانندگی کرده بود.چقدر بهزاد و بنفشه برایش هورا کشیده بودند و چقدر از او خواسته بودند تند براند و او زیر بار نرفته بود نگاهی به ساعت انداخت.می دانست تا یکی دو ساعت دیگر امید از راه میرسد و وقتی بفهمد..اهی کشید چشمانش را روی هم گذاشت.یاد مادرش افتاد که چقدر سفارش کرده بود احتیاط کند.به نظرش رسید زمان به سرعت در حال گذر است بلند شد تا لباسش را عوض کند و دستی به سر و روی خانه بکشد با تنبلی روی تخت نشست.پیش خودش گفت:کاش زودتر برسد همه چیز را می فهمید و هر طور می خواست تنبیهم می کرد و شرش کنده می شد.خواب از سرش پریده بود نیم ساعتی تلاش کرد تا شماره کتی را بگیرد.ولی موفق نشد .گوشی را کوبید روی تلفن و با قرقر گفت:خبر مرگت کجایی که در دسترس نیستی. همین که گوشی را گذاشت تلفن زنگ خورد.هول شد گوشی را که برداشت به سرفه افتاد.
-نیم ساعته که دارم شماره می گیرم که مشغول است.
بهار میان سرفه هایش سلام کرد.
-فکر کردم تلفن خراب است من همین نزدیکی هستم.راستش کلید همراهم نیست خداخدا می کردم خانه باشی و نرفته باشی خونه مادرت.
romangram.com | @romangram_com