#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_55
بهار روبروی اینه ایستاد و به تصویر خودش زل زد دلش به حال زیبایی و جوانی اش سوخت.پیش خودش گفت:حیف این همه زیبایی.حیف این چشم ها این لبها که بابت پول نا چیزی فروختمشان.ناخنش را روی اینه کشید از صدای چندش اورش چشم هایش را روی هم گذاشت.صدای زنگ خانه به گوش رسید.بهار اشک هایی را که نفهمید کی جاری شدند پاک کرد و با شتاب دوید.
امید نیامده طلبکار بود و عربده می کشید.
-خوب جاسوسی می کنی و هرچه اینجا پیش می اید را با تمام جزئیاتش برای مادرم تعریف می کنی.
-مادرت با هزار امید و ارزو تو را فرستاده که درس بخوانی نه اینکه لاابالی گری کنی و با اراذل و اوباش بگردی.
امید پوزخندی زد و در حالیکه صدایش ملایمتر شده بود گفت:این به تو مربوط نیست که من چه جوری می گردم..اخرین بارت باشد جاسوسی مرا می کنی.مادرم هرچه پرسید بگو نه نمیدانم.فهمیدی؟
بهار فقط نگاهش کرد و بعد مثل بره ای مطیع رفت دنبالش توی اتاق خواب امید لباسهایش را پرت کرد روی تخت.بهار تک تک انها را سر جایش قرار داد.امید با گفتن میز نهار را بچین رفت طرف دستشویی.بهار رفت که میز نهار را که ساعت چهار بعد از ظهر باید صرف می شد بپیند.فکر کرد:کار خوبی کردم که گفتم.حالا مجبور می شوی مواظب رفتارت باشی.چون من به قول خودت جاسوسم.اصلا به من چه که جاسوسی کنم و او سر من داد بکشد.به درک..هر غلطی دلش خواست بکند.انقددر مشروب بخورد که بترکد.
-قرمه سبزی پختی؟
-اره.در ضمن به من ربطی ندارد..هر کوفت و زهر ماری که خواستی نوش جان کن.وقتی هم که مردی می گویم سقط شدی..گور به گور شدی..به درک..
-خوب ببینم دست پختت چه جوریه؟
نشست و قاشقش را فرو کرد توی بشقاب.در اولین قاشق چیزی شبیه بال مرغ قرار گرفت.امید ان را برداشت و با دقت و تعجب ان را نگاه کرد.وقتی مطمئن شد اشتباه نمی کند انگار از سرش دود بر خاست . فریاد کشید:بال و گردن مرغ...ان هم در خورش قرمه سبزی؟
بهار سرش را کشید میان شانه هایش.با وحشت و ترس و لرز گفت:مادرم با بال و گردن خورش قرمه سبزی درست می کرد...تازه با انها فسنجان هم می پخت.
امید مشت کوبید روی میز.
-کافیه دیگه...حالم را به هم زدی.بعد بشقاب حاوی خورشت را پرت کرد وسط اشپزخانه.از جا که بلند شد نگاه غضبناکش را به چهره رنگ پریده بهار کرد و گفت:اخرین بارت باشد که دستم انداختی.من به عمرم به یاد ندارم بال و گردن مرغ خورده باشم..فهمیدی...فهمیدی؟
romangram.com | @romangram_com