#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_54


-اه خانم شما هستید..حالتان چطور است؟

-خوبیم شما چطورید؟اوضاع زندگیتانچطور است؟

-ای بد نیست جای شما خالی.بعد گوشه لبش را گاز گرفت و فکر کرد نباید این حرف را می زد.

-امید با کسی رفت و امد ندارد؟

بهار فکر کرد بگوید دارد یا ندارد؟پیش خودش گفت:شاید گفتم و او را تحت فشار قرار بدهند که دیگر با چنین دوستان لاابالی رفت و امد نداشته باشد.

-چرا خانم دو شب پیش چند نفر از دوستان خودش را جمع کرده بود اینجا ان هم چه دوستانی.با سر و وضع عجیب چقدر هم سر و صدا و بریزو بپاش کردند.چقدر هم مشروب خوردند و عربده کشیدند.اخر سر نزدیک بود یکی از همسایه ها پلیس را خبر کند.

-راست می گویی؟چه بد.قول داده بود از این کارها نکند.

-تازه دوستانش ان قدر بی ادب بودند که می خواستند به من تعرض کنند که من با هوشیاری تمام نگذاشتم..اخر می دانید اقا امید شما ان قدر مست بود که از هوش رفته بود.

خانم سپهرنیا با لحن مشوشی گفت:وای پناه بر خدا.خیلی خوب.از اینکه مرا در جریان گذاشتی متشکرم..خداحافظ.

بهار گوشی را که می گذاشت خنده شیطنت امیزی کرد و گفت:حالا مادرت حالت را جا می اورد اقا امید..تا تو باشی مست نکنی و نگویی چون بابت تو پول دادم هر طور که دوست دارم از تو استفاده می کنم.

هر کاری کرد دیگر خوابش نبرد.گاهی می خواست برود و از جواد عذر خواهی کند و از او بخواهد او را ببخشد گاهی هم دلش می خواست در همان حال بماند و کنار امید زندگی کند.از نظر بهار امید جوانی خوش سیما و جذاب بود که بسیار خودخواه بار امده بود.بهار فکر کرد:نامزدش چه شکلی است؟زیباست؟طناز است؟لابد خیلی طناز است.از کجا معلوم؟خوب..چون خودش را خیلی لوس می کند.ندیدم خودش را چطوری لوس می کند.اما از اینکه دم به دقیقه زنگ می زند پیداست که چقدر...

بهار خسته و بی حوصله طول اتاق خواب را چند بار رفت و امد گاهی جلوی عکس کودکی امید می ایستاد.گاهی یاد کودکی خودش می افتاد یاد روزهای تعطیلی که با پدر و مادرش می رفت پارک.فکر کرد:چند بار از سرسره افتادم پایین و خون دماغ شدم؟پند بار توی چرخ و فلک حالم به هم خورد تا برسم زمین بیهوش شدم.بعد یاد پدرش افتاد.چهره اش را خوب به یاد داشت.چشمان روشنش همیشه به روی ادم می خندید در حالیکه لبهایش همیشه بسته بود.


romangram.com | @romangram_com