#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_26


مادر ضجه ای زد و صدای ناله اش را در گلو خفه کرد.بهار سرش را محکم کوبید به دیوار و سر خورد و روی زمین نشست.

از پاییز نارنجی خیابان که میگذشت و روی پوست خشک زمین که پا می گذاشت احساس می کرد او هم یک روز مثل این پاییز زرد و غم انگیز می شود.نگاهی به کلاغ هایی انداخت که از بالای سرش می پریدند و نوک تبریزی ها می نشستند فکر کرد پاییز زیباست حتی اگر زرد باشد روی نیمکت زیر کاجی نشست هیچ وقت کاجی را ندیده بود که توی پاییز زرد و نارنجی شود.نگاهی به کاج انداخت و نفسش را فوت کرد ببرون نگاهی به ساعتش انداخت کتی دیر نکرده بود او حوصله انتظار کشیدن را نداشت به جای خالی حلقه نامزدیش زل زد جای خالی حلقه به او چشمک میزد مثل لن روزها که هنوز توی انگشتش بود.فکر کرد لابد کتی پشت چراغهای قرمز مانده چراغ که سبز شود پایش را از روی پدال گاز بر نمی دارد.حق با مادرش بود کتی بی احتیاط رانندگی میکرد عاقبت کتی پیدا شد.مانتوی تنگ نارنجی تنش بود و شلواری که پاچه اش به زحمت تا زیر زانوانش می رسید.

-سلام بهار دیر که نکردم.

بهار دستش را فشرد.

-نه به موقع امدی.ببینم این ماتیک مسخره چیه مالیدی به لبت؟

کتی نشست روی نیمکت.

-چه اشکالی دارد؟امسال ماتیک ابی مد شده..تو که این چیز ها سرت نمی شود.بعد دستش را گذاشت روی زانوی چپ بهار و سرش را نزدیک اورد و گفت:پس گفتی نامزدیت رو به هم زدی؟

بهار سر تکان داد یعنی بله کتی لبهای ابیش را به خنده باز کرد.

-جزئیاتش رو برام تعریف کن.

بهار خیلی بی حوصله رو ترش کرد.

-من که همه چیز رو تلفنی گفتم.

کتی با تمسخر گفت:بله گفتی صد بار یکی پرید وسط حرفات که خانم زود باش تلفن ضروری داریم و تو دستپاچه شدی و حرفت را قورت دادی.


romangram.com | @romangram_com