#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_2


خواهر و برادر کوچک یکهو از زمین کنده شدند و سر شانه زدن دعوا کردند که بهار از انها خواست به نوبت بر موهایش شانه بکشند.وقتی خرمن سیاه موهایش را به دستان کوچک خواهر و برادرش سپرد چشم هایش را روی هم گذاشت.پشت پلک های بسته اش چراغ ها هنوز قرمز بودند اما بهار لا به لای اتومبیلهای مدل بالا و مدل پایین هیچ زانتیای کبود رنگی ندید.چشمهایش را باز کرد جای چشم های خواهر و برادرش چراغ های سبز را دید. خواهرش بنفشه گفت:ابجی بهار من رنگ روپوشم رو دوست ندارم...امسال تمام کلاس اولیها با روپوش صورتی به مدرسه میروند.بهار با محبت دستی روی موهای صاف و کوتاه خواهرش کشید. برادرش بهزاد گفت:روپوش وپوش است دیگر حالا صورتی یا طوسی.

بهزاد سال سوم ابتدایی را تمام کرده بود و میرفت کلاس چهارم.بهر دستشان را گرفت و گفت:برویم توی حیاط وسطی؟

بنفشه و بهزاد هورا کشیدند.مادر در حالی که نخ سپیدی را توی ماسوره میگذاشت سر بلند کردو از در نیمه باز با نگاه به توپی که در هوا می چرخید و بنفشه که گاهی میرفت طرف بهزاد و گاهی میدوید طرف بهار.لبخند زنان فکر کرد:این خانه بی حضور بهار چه سوت و کور است.خود بهار هم این را میدانست.میدانست تا قتی خانه نیست زمان چه سنگین میگذرد و خواهر و برادرش چقدر کسل و افسرده اند و مادرش دل و دماغ هیچ کاری را ندارد.برای همین هم سعی میکرد زیاد وقتش را بیرون خانه تلف نکند و همیشه کنار انان باشد.برای هر کاری بیرون میرفت سعی میکرد یک ساعت بیشتر طول نکشد مگر اینکه صف اتوبوس شلوغ باشد و او مجبور شود دو سه خیابان را پیاده طی کند ان هم با کفش هایی که همیشه یکسال از پاهایش کوچکتر بود و پاشنه اش را میزد.بهار روزهای خوب زندگیش را به یاد نمی اورد .تعداد خاطرات خوبش شاید به اندازه انگشتان دستش هم نمی رسید.مادرش همیشه میگفت:خدا با ما قهر کرده.بهار نمی دانست چرا .چرا چند سالی بود که فصل بهار از خانه کوچک و محقر انان گذر نکرده؟چرا همیشه هوا یا پاییز است و یا زمستان.ویا مثل امروز گرم و تابستانی.خاطرش بود وقتی پدرش هنوز زنده بود چه زندگی خوب بی دغدغه ای داشتند.تصویر تار و قدیمی پدرش هنوز جلوی چشمانش بود.هفت سالی بود که پدرش را با همان تصویر پشت پلک های بسته اش میدید.با همان لبخند پر جذبه و با همان نگاه عمیق و روشن.بهار چشم های درشت و عسلی پدرش را به ارث برده بود همین طور قد بلند و شور و شادابیش را.مادرش میگفت بهمن شوهرش وقتی از سر کار برمیگشت همیشه دستهایش پر بود.هر چه در می اورد همان روز گوشت و میوه و سبزی می شد و توی اشپزخانه روی هم تلنبار...تا اینکه غروب یکی از روزهای بهاری که هنوز بنفشه به دنیا نیومده بود توی یکی از خیابانهای اصلی با موتوری تصادف میکندو...بهار خیلی دلش میخواست ان موتوری بی وجدان و بی رحمی که پدرش را زیر گرفته بود و با اخرین سرعت ممکن از صحنه گریخته بود پیدا میشد و او با دستهای کوچکش خفه اش میکرد.مادرش میگفت وقتی رفت جنازه پدر را از بیمارستان تحویل بگیرد هنوز دستها و صورتش زیر خون خشکیده سیاه و روغنی بود.بهار اه میکشید و دلش به حال خودشان میسوخت.پدر بهار مکانیک ساده ای بود و توی یکی از گاراژهای وسط شهر کار میکرد. بهار خوب به یاد داشت از بهاری که پدرش را از دست داد زندگیشان سال به سال فقیرانه تر و سخت تر میگذشت. از اخرین بهاری که با پدرشان سر سفره هفت سین نشستند به این طرف دیگر هیچ بهاری سفره هفت سین نچیدند و سبزه سبز نکردند و لباس نو نپوشیدند.بهار دلش به حال مادرش می سوخت.او همیشه مادرش را پشت چرخ خیاطی دیده بود.ظهر ها که از مدرسه برمیگشت و نیمه شب ها که از خواب میپرید میدید مادرش قوز کرده و دارد پیراهن مشتری یا دامن یا چادری را چرخ میکند.دلش میگرفت.با وجود روحیه شاد و بشاشی که داشت خیلی زود می شکست و به سرعت در چشمانش جمع میشد.خواهر و برادر کوچکش را که میدید به خصوص بنفشه که هرگز پدرش را ندیده بود دلش بیشتر هوایی میشد.همیشه میخواست کاری کند که خانواده اش را از فقر و محنتی که دچارش بودند برهاند اما نمی توانست حتی امروز که نزدیک بود خودش را به راننده زانتیا بفروشد تا بلکه بتواند گوشه ای از بار سنگین زندگیشان را بر دوش بکشد.بهار خوب میدانست که نمیتواند مثل زنان خیابانی سوار اتومبیلی شود و خودش را به حراج بگذارد نمی تواند چشمهایش را ببندد و خودش را به دست امواج مسموم و شهوت مردهایی بسپارد که پشت چراغهای قرمز یا در بزرگراه ها پیش پای دختران بی پناه و در به در و مفلس پا روی ترمز بکوبند و گاهی هم سر نرخ چانه هم میزدند چطور می توانست به چشمهای خسته و غم زده مادرش نگاه کند و فکر کند کاش چراغ سبز نمی شد...کاش با ان زانتیا کبود می رفت.اخرش باید از یک جایی شروع میکرد.از یک چهارراه از یک چراغ قرمز و از یک اتومبیل.

-بهار شام چی بخوریم

-ابدوغ خیار مادر ای می چسبد

-ابجی بهار تو تا حالا خورش فسنجان خوردی؟الناز میگفت مادرش فسنجان درست میکند که ادم انگشتهایش را هم با ان میخورد

بهار رفت و کنار حوض نشست.نگاهی به چشمان سیاه خواهرش انداخت و لبخند زنان گفت:یادت نیست مامان چند بار فسنجان درست کرد نزدیک بود ما هم انگشتهایمان را با ان بخوریم؟

بنفشه یادش نبود خود بهار هم به یاد نداشت جز یکی دو بار غذای دلچسبی خورده باشد.مادرش هر چه با چرخ کار میکرد کرایه خانه میشد و گاهی حتی برای نان شب هم لنگ میماندند.بهزاد توپ را زیر پایش قل داد .تمام خطوط بنفش توپ انگار داشت به بهار دهان کجی میکرد.اهی کشید و دستهایش را روی صورتش گذاشت.بنفشه رفت و لبه حوض نشست گوشه دامنش افتاده بود توی اب بهار فکر کرد:با وجودی که مادرش دامن را به اندازه ی قد بنفشه کوتاه کرده باز هم برایش بلند است.پیش خودش گفت :لابد بنفشه باید دامن کهنه و قدیمی مرا دو سه سالی بپوشد!

بنفشه دست برد توی اب و برگهای دخت توت را از روی سطح اب جمع کرد.بهزاد به دروازه خیالیش گل زده بود و داشت توی حیاط چرخ میزد.بهار که به خورشید نگاه می کرد یک نقطه زرد پر رنگ میدید که میان ابی کمرنگ می درخشید.اسمان شهرش هر روز کمرگ تر از روز پیش می شد.یاد اخبار شب پیش افتاد الودگی هوای تهران به خط قرمز رسیده..بهلر اهی کشید.از پله که بالا میرفت پیش خودش گفت:هوای تهران همیشه الوده بود.مادرش چادر زن همسایه را دوخته بود و داشت کمرش را صاف میکرد.بهار تکیه زد به دیوار و به کش و قوس مادرش که نگاه کرد دلش در هم پیچید.

از توالت عمومی که بیرون آمد پیش خودش گفت بیچاره مادر ،اگر بفهمد... همان موقعاتومبیلی جلوی پایش ترمز کرد.بهار نفسش بند آمد. راننده با عصبانیت فریاد زد:حواست کجاست خانم؟

بهار بی آنکه واکنشی نشان دهد به سمت دیگر خیابان رفت.خودشمی دانست تا چه حد زیباست و تا چه حد می تواند جلب توجه کند. پوست سپید صورتش زیرلایه های کرم پودر بیشتر میدرخشید.چشمهای عسلی رنگش زیر سایه مژگان تاب خورده اشهرکسی را مسحور خود میساخت.زیر ابروانش را خودش برداشته بود، البته با احتیاط .ابروان سیاه و بلندش قوس داشت و کمانه میکرد پایین.بینی اش خوش فرم و کوچک بود.بهلبهای گوشت آلود و غنچه اش که ماتیک می مالید خودش از سر حسرت آه می کشید و فکرمیکرد این لبها با این همه طروات و جوانی حیف نیست که ......

هر رهگذری که ازکنارش می گذشت برای لحظه ای محو تماشایش می شد.دختر بلندقامتی بود که مانتوی کوتاهمشکی پوشیده بودو شلوار جین آبی.یر بزیر راه میرفت. تاب نگاه تحسین آمیز مردم رانداشت.طاقت چشم چرانی بعضی از مردان هرزه را نداشت،حتی آنروز که قصد خود فروشیداشت.


romangram.com | @romangram_com