#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_114


-با اقا و خانم سپهرنيا قرار ملاقات دارم.

مدير از او خواست به اتاق سيصد و دو واقع در طبقه سوم برود از اسانسور كه بالا مي رفت فكر كرد:تا چند دقيقه ديگر همه چيز نمام خواهد شد

خانم و اقاي سپهرنيا برخلاف با اولي كه بهار را ديدند او را دختري خاموش و منزوي يافتند.

-خوشحاليم كه با درايت و هوشياري اين معامله را پذيرفتي ما در هر صورت اجازه نمي دهيم تنها فرزندمان خودش را پاي اين عشق پوچ و بي ارزش سيه بخت كند هر چند اگر شما پاي اين معامله نمينشستيد و اميد با شما ازدواج مي كرد او را از تمام ميراثم محروم مي كردم و خيلي زود شرايط زندگي او را متوجه اشتباهش مي كرد و به سوي ما باز ميگشت اما به هر حال بسيار خوشحالم كه كار به انجا نكشيد و همه چيز در همين جا خاتمه پيدا مي كند.

-ما حتي حاضر بوديم بيشتر از اينها بپردازيم تا شما از زندگي پسرم بيرون برويد.

-من خيلي وقت بود از زندگي پسرتان بيرون رفته بودم حالا هم كه ميبينيد اينجا نشسته ام نيامده ام عشقم را بفروشم بلكه فقط مي خواهم اميد را از خودم متنفر كنم و كاري كنم كه از صرافت من بيفتد فقط همين ناگفته نماند كه من به اين پول احتياج مبرمي دارم والا حاضر بودم بدون دريافت پول نوشته اي بدهم كه در ازاي گرفتن فلان مبلغ براي هميشه از زندگي اميد كنار مي روم.

خانم و اقاي سپهرنيا بدون اينكه دلشان به حال بهار بسوزد مبلغ تعيين شده را نقدي به بهار دادند و از او خواستند پاي نوشته اي را امضا كند چشمان بهار تار شده بود نتوانست نوشته روي ماغذ را بخواند پاي كاغذ را امضا كرد .

بهار با كيف پر از پول خود را به خانه مادرش رساند مادرش بر خلاف هميشه از ديدن بهار خوشحال شد و با چهره لي باز به استقبالش امد

-چي شده بهار چرا اينقدر سراسيمه و اشفته به نظر مي رسي ؟اتفاقي افتاده؟

بهار به گريه افتاد و خودش را به اغوش مادر انداخت



اميد صداي زنگ تلفن را شنيد اما دلش نمي خواست به خودش زحمت بدهد قطع شد امارپس از مدتي دوباره به صدا در امد اميد به ناچار برخاست با شنيدن صداي پدرش دچار اشفتگي شد


romangram.com | @romangram_com