#او_مرا_کشت_پارت_164


سرگرد اومد سمتش و هلش داد سمت دیگه‌ای.

- این قرارمون نبود امیر. محمدی ببرش بیرون.

محمدی دستش رو گرفت و بردش بیرون

سرگرد اومد سمتم و دستمالی داد بهم تا لبم رو پاک کنم

- خوبید؟

سرم رو تکون دادم.

- می‌تونید بلند بشید؟

از جام بلند شدم و روی مبل نشستم.

دستمال رو، روی لبم گذاشتم، صورتم می‌سوخت؛ ولی قلبم بیشتر می‌سوخت.

- من واقعا متاسفم نمی‌دونم چرا امیر این کار رو کرد، معمولا هیچ وقت انقدر عصبی نمی‌شه.

پوزخندی زدم. لبم درد گرفته بود.

محمدی با یه لیوان شربت اومد تو اتاق، ناراحت به نظر می‌رسید.

- کجا رفت؟

- گفت می‌ره بیرون.

-خیلی خوب تو می‌تونی بری.

بعد رو به من گفت:

- خوب حالا چیکار می‌کنید؟

- ببینید من متاسفم، نمی‌تونم با اون آدم یک جا باشم.

- ولی ما روی شما حساب کردیم، نمی‌تونیم ماموریتمون رو به خاطر اختلاف شما خراب کنیم.

- ولی من نمی‌تونم.

از جام بلند شدم.

- یعنی سرنوشت دوستتون و آدم‌هایی که تو این راه جونشون رو از دست دادن مهم نیست؟

تو فکر فرو رفتم، نباید به خاطر خودم آینده‌ی علی رو خراب می‌کردم.

- من بهتون کمک می‌کنم به شرطی که اون آقا از ماموریت بیرون بره. من قول می‌دم خودم تنهایی همه‌ی کارها رو انجام بدم.

romangram.com | @romangram_com