#نیش_پارت_15

حنانه چرخید و نگاه هیزش را غافلگیر کرد اما پیروز سریع چشمانش را به قفسه ی کتابها دوخت و گفت: شما حافظه ی خوبی دارین ... چه زود منو شناختین!

حنانه حرفی زد که پیروز نشنید و خواست بپرسد که صدایی مردانه باز از جایی دور به گوش رسید.

- خانم فراهانی؟

حنانه پاسخ داد: جانم محمد!

محمد گفت: فروشگاه رو تعطیل کن!

حنانه خیره به پیروز گفت: چشم ...

و نگاه معناداری به پیروز انداخت و گفت: خب ... اگه چیزی می خواین بفرمایید؟

پیروز اهسته و رک پرسید: شوهر دارین؟

حنانه اول جا خورد و بعد اخمی کردو گفت: بفرمایید اقا ... ما اصلا کتاب نداریم!

پیروز باز لبخند زیبایی زد و در حالیکه عقب عقب می رفت تا فروشگاه را ترک کند گفت: کتاب که دارین اما انگار حوصله ندارین ... باشه یه وقت دیگه می ام ... شب خوش!

حنانه زمزمه کرد: این دیگه کیه!

- آنا در را برویش گشود. بدون روسری با یک تونیک راه راه نسبتا بلند و شلوار کاربنی و ناخنهای لاک زده ای به همین رنگ ... چنان سلام و احوالپرسی کرد که انگار جدی جدی، پیروز نامزدش است.

romangram.com | @romangram_com