#نیش_پارت_1



نگاه بیحوصله و کسل پیروز از ازدحام داروخانه به اسمان نارنجی کشیده شد برف نم نمک باریدن گرفته بود.

یاد اولین برفی که دیده بود افتاد، به مادرش گفته بود “مامان از اسمون کاغذ می ریزه “

آه بلندی کشیدو باز نگاهش به در داروخانه دوخته شد. امان از دست مادرش. بخاطر اصرارهای او، مجبور شده بود با “آنا “ به دکتر برود.

دلش شور ِ رستوران را می زد موبایلش را برداشت و شماره گرفت سامان گوشی را پاسخ داد.

- الو سلام پیروز خان ... چطوری هنوز بیمارستانی؟

- سلام ... نه چه خبر؟

- امن و امان ... صاحب مجلس نیم ساعت پیش زنگ زد که مهمونا شون از بهشت زهرا تو راهن!

آنا با کیسه ی داروها از داروخانه بیرون زد.

پیروز سریع گفت: همه چی ردیفه؟

- بله پیروزخان ... راستی شب خودتون می اید دیگه؟

- اره خدافظ!

romangram.com | @romangram_com