#نیاز_پارت_94

دیگه نزدیک هم نیست !چسبیده به ما ...
قیافه ضایع شدش چقدر خنده داره ... پوز خندی میزنم و نگاهش میکنم سپس رو به آریا میگم ...
-ببخشید آریا جان ... بعدا با هم صحبت میکنیم ..منم دیگه وقت استراحتم تموم شده ... بهتره برگردم سر کارم ..شما هم با آقای دادفر به صحبتهاتون ادامه بدید ...
با ژست خاصی که همیشه در مواقع پیروزی ناخودآگاه در صورتم دیده میشد رو به کیان کردم و گفتم ...
-آخه نمیخوام تعریفهای دیروزتون که از وظیفه شناسیه من بود نادیده گرفته بشه ... میدونید که آقای دادفر محیط کاری برای من فقط محیط کاریه و بس ... با اجازه ...
سریع برگشتم که برم سر کارم
حسی که صدای کیان رو تو اون لحظه شنیدم مثله زمانی بود که از آجیل های زیر کرسی خونمون دست برد میزدم و مامان از بیرون لحاف صدام میکرد و مچم رو میگرفت ... به اندازه همون روزها ترسیدم ...
-خانم بهرامی ... همیشه استثنا هم وجود داره! به صحبتهاتون ادامه بدین ... حداقل تا اینجاش رو تعریف کردین ادامه اش رو هم تعریف کنین ... هر چند اجازه بدید من برای آریا توضیح میدم که دلیل اون همه ریجکت کردن تلفن ناراحتیه شما بود از آریا ... و علت نرسیدن به جمع دیشب بی ربط به این موضوع نبود ...
وای این مرد خیلی ع*و*ض*یه ... این حرفها جاش اینجا نبود ... نه ... انگار اینم بلده حال بگیره ... تو حریفه من نمیشی ... بد حالتو میگیرم ...
نگاهی تو چشمهاش میکنم و میگم ..
- دیگه گفتنیها رو که خودتون گفتین ... پس منم برم سر کارم ... اومده بودم آریا رو ببینم که رفع حاجت شد ... وقت خوش آریا جان ...
از عمد از کیان خداحافظی نکردم ... دل پری هم از آریا داشتم اما تو اون موقع بهترین بهانه بود برای حالگیریه کیان ...
خواستم برگردم که آریا گفت ..
- راستی نیاز برای آخر هفته همه چی رو براهه دیگه ... کیان جان زحمت افتاده و همه رو تو هتل دعوت کرده ... تو هم هستی دیگه ...
- حالا ببینم چی میشه ...
-باشه ... خودت جورش کن دیگه ... البته با اجازه آقا کیان ...
کیان نگاهی سراسری به من میکنه و میگه ..
-اختیار داری آریا جان اجازه ما هم دست شماست ... من اکیپ اون شب رو تمام و کمال دعوت کردم ... نیاز خانم هم اینجور که معلومه اون روز شیفت روز هستند ... درسته ؟
آماره منو بهتر از خودم میدونه ... لبخندی می زنم و در حالی که تلاش میکنم نفهمه دارم حرص میخورم میگم:
- والا شما برنامه هفتگیه منو بهتر از من دارید ..فقط جالبه که همه جا میگین سرم شلوغه و وقت ندارم به امور پرسنل برسم ... بله من جمعه شب تا شش کار میکنم ...
کیان خنده ای به صورتم پرتاب میکنه و میگه ...
-چه با مزه ... تموم حرفهای من رو مثله آیه های مقدس حفظ کردی ...
- شما بزارید پای اینکه من باورم به این هست که آدم یا حرف نمیزنه یا اگر میزنه حرف حساب میزنه ... انگار شما عادت دارید حرف رو از نوک زبونتون بیرون میدید ...
پوزخندی میزنم و به ساعتم نگاهی میکنم ... ده دقیقه از زمان استراحتم گذشته ..

@romangram_com