#نیاز_پارت_87

چشمهامو میبندم و خودم رو به خواب میزنم که مبادا حرفی باهام بزنه ..
کمی بعد احساس سرما به داخل بدنم میرسه ..نمیخواستم حرفی بزنم در نتیجه دستم رو زیر شالم میبرم تا سرما رو کمتر حس کنم ...
هنوز چند ثانیه نمیگذره که ارکوی ماشین خاموش میشه ..دیگه خبری از اون باد سرد نیست ..حتما خودش هم سردش شده ..وگرنه این پسر از این لطفها به من نمیکنه ..
زیر چشمی به بیرون نگاهی کردم ...
راه رو تقریبا درست داشت میرفت ... از قبل میدونست که انقلاب زندگی میکنم ..پس صد در صد اونجا داشت میرفت ..مسیرش به سمت مرکز شهر بود .خیالم راحت شد
اینبار با خیال راحت میخوابم ...
نمیدونم چقدر از زمان گذشته که با توقف ماشین بیدار میشم ..
- رسیدیم ؟
-نه ...
داشت ترمز دستی رو میکشید که پرسیدم ..
-الان کجاییم ؟
- نمیدونم دارم میرم این سوپریه تا بپرسم ...
از ماشین پیاده میشه و به سمت سوپر مارکتی که شبانه هم باز بود میره ... چند قدم بیشتر بر نداشته که بر میگرده و با ریموت تو دستش دره ماشین روقفل میکنه ...
تو اون مغزه کوچیکش چی فکر کرده ؟ که من تو این خیابونه خلوت پیاده میشم و تنها راه میفتم میرم خونه ؟ مگه از جونم سیر شدم ؟!؟!؟!
دو یا سه دقیقه نمیشه که بر میگرده ..یک نایلون هم دستشه ..
میاد داخل ماشین میشینه و نایلون رو جلو پای من میزاره ...
- گفت، کجاییم ؟
-هفت تیر ...
همزمان که جوابم رو میداد از توی نایلون یک بسته کیک صبحونه در میاره و بازش میکنه ..
پس زیاددور نیستیم ... البته نزدیک هم نیستیم ...
تکه ای از کیکش رو بر میداره و خیلی خونسرد بقیش رو با همون جلدش میزاره رو مانتوی من ...
چقدر انجام اینکار وقاحت و جسارت میخواست ...
اینقدر از این کارش جا خوردم که همونجا عصبی گفتم ...
- بی فرهنگ.. به چه جراتی یه همچین کاری میکنی ؟ مانتوم کثیف میشه ...

@romangram_com