#نیاز_پارت_51
وارد فروشگاه ماسیمو دوتی شدم ... دست گذاشتم رو یک جلد آیپد قهوه ای چرم که روش نقش های برجسته مربعی شکل طرح داده شده بود ...
برام تو یک جعبه مشکی رنگ گذاشت و بعدش هم تو یک ساک طلایی رنگ گذاشت ...
برای خودم هم یک کفش قرمز پاشنه پنج سانتی خریدم که کیفه همرنگش هم همونجا گذاشته بود ... همرو با هم حساب کردم و راضی تر از راضی از فروشگاه اومدم بیرون ...
دوباره سوار آژانس شدم و م*س*تقیم رفتم به هتل ...
وارد هتل شدم ..با دیدن خانوم اعتمادی که تنها شخصی بود، تو اون شیفت که من باهاش آشنا بودم لبخند میزنم و میرم سمتش ..
-سلام خانوم اعتمادی ...
- سلام نیاز جان ... مثله همیشه خوش تیپ و ناز ...
- این نظره لطفه شما رو میرسونه ..جلسه بر قراره دیگه ؟
- بله عزیزم ..برو پایین سالن سمینار ..همه اونجان ...
- دیر که نرسیدم ؟
- نه هنوز ده نفر هم نیومدن ... آقای دادفر هم نرفته . ..
با خیاله راحت ازش خداحافظی میکنم و با اطمینان اینکه هنوز فرصت دارم به سمت رختکن پرسنل میرم و خریدهامو تو کمد خصوصیه خودم میزارم ...
قدم هامو آهسته و با حوصله بر میدارم ... روبروی در سالن سمینار میایستم ..
یک نفس عمیق میکشم و همزمان با بیرون دادنش از راهه بینی درو باز میکنم ...
سالن نسبتا بزرگی هست که میز بزرگ و بیضی شکلی وسطش قرار داره ... بیشتر از چهل تا صندلی اطرافش هست.. رنگ سالن با کرم و بژ هارمونی پیدا کرده
رو یکی از صندلی ها، وسط، قسمت طول میز،میشینم ..
با نگاه کلی به حضار به راحتی میفهمم که رضا هم هنوز نرسیده ...
کمی شالم رو روی سرم تنظیم میکنم با چند نفر از پرسنل که یکیشون هم بیتا بود سلام میکنم ...
خدای من اینقدر به صورتش لوازم آرایشی مالیده که زمین تا آسمون با بیتای همیشه فرق داره ... زیبا شده اما آرایشش برای همچین روزی به نظرم زیاد هست ..
دقیقا بر عکسه من عمل کرده بود من از عمد جام رو جوری محاسبه کرده بودم که دور از تیر رس نگاهه دادفر باشم اما اون دقیقا رفته بود سومین صندلی شمالیه میز نشسته بود، جایی که دقیقا مختص رییس هست ...
مانتوی تنگ سفید با یک روسری صورتی تنها چیزی هست که ازبیتا به چشم میاد ...
به ساعتم نگاه میکنم ..هنوز دقت کافی، روی عقربه ها، نکردم که، در سالن باز میشه ...
رضا بود . شلوار آبی آسمونی که پاچه های شلوارش تا مچ پاش بود و کمربند قهوه ای همراه با پیراهن سفید جذب ... کالجش رو قبلا تو پاش دیده بودم ..همرنگه کمربندش ..
با چشمهاش تو سالن یک چرخ کامل میندازه و به طرفه من میاد و کناره من میشینه ...
@romangram_com