#نیاز_پارت_145

مانتوی مشکی کوتاهم رو با شالم، موقت، کنار میز توالتم میزارم و موهام رو از پشت با یک کش باریک ساده میبندم ... زنجیر رو از تو کیفم در میارم و دوباره نگاهی بهش میندازم ... هنوز زنجیر بلند رو کامل بر انداز نکرده بودم که کیان دو ضربه به در زد و گفت ..
-میخوای کمکت کنم ؟
همینم کم مونده بود،دستپاچه شدم اما باز با اون حال خیلی خونسرد گفتم
-نه ممنون ... خودم میتونم
زنجیر قفلش بسته بود گردنم انداختم و بلندیش تا نافم میومد ...
خواستم برگردم که دیدم نزدیک اومد و دستش رو خیلی با احتیاط آورد پشت گردنم ...
..حرارت خون تو رگهام راحت به نقطه جوش رسیده بود ... تا اومدم به خودم بجنبم زنجیر نازک رو با دستهاش گرفت و تو گردنم چرخوندش و بلندیه زنجیر رو از پشت آویز کرد ...
به چند ثانیه نکشید اما قلب من تو همون مدت زمان هم از حرکت باز مونده بود ... چرا اعتراضی به این همه نزدیکی ندارم ..چرا دیگه تماس دستهاش باعث خشمم نمیشه ... حتی گرمی بدنش رو از اون فاصله هم حس میکنم ...
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت ...
-اگر موهاتو بالا تر ببندی مدل لباست بهتر خودش رو نشون میده ... مخصوصا این زنجیر شواروسکی که رو پوستت برق جالبی داره
چه جالب هیچ یک از خصوصیات مردهای ایرانی که از دوستهام میشنیدم در این مرد دیده نمیشد ... هیچ تعصبی برای پوشیدگیه لباسم نداره ... شاید یه جورایی میخواد بهم بفهمونه که اصلا براش مهم نیستم ... ولی عجیب کیان برام مهم بود ... نه ..مطمینم من هم براش مهم هستم ..اگر مهم نبودم چطور برای قربانی با نگاهش اعتراضش رو نشون داد ... اگر مهم نبودم چرا اصلا اومد دنبالم ... باید میفهمیدم که تکلیف این احساس، این تپیدنهای وقت و بی وقت قلبم، این حرارت های بالای بدنم در مقابل تماس با کیان، چی هست ..دو باره محک میزنم ... هنوز هم وقت دارم که تکلیف خودم رو با دلم روشن کنم ... تکلیف اینکه آیا هنوز شانسی هست برای چشیدن این عشق آن هم دوطرفه یا نه ... هنوز دلم کامل تصرفش نشده ..باید بفهمم که اون هم مثل من بی میل نیست ... که همونطورکه کششی از سمت من هست از سمت اون هم هست ...
با اینکه غم تمام نگاهم رو گرفت ..باز خونسرد تو آینه نگاه کردم و از جام تکون نخوردم ... از تو آینه به خوبی میدیدمش ... خیلی خونسرد اما از درون پر اضطراب به حرف اومدم ...
-اوهوم ... به نظر خودم هم جذاب تر میشه ..الان بالا تر میبندمش ...
موهایی که تا چند ثانیه پیش بی شک میخواستم باز بزارمشون رو تا اونجا که تونستم بالای سرم کشیدم و سفت و مرتب به حالت دم اسبی بستمش ...
باز نگاهش همونطور بود ... هر از چند گاهی بی اراده به سمت کمرم نگاهی مینداخت و باز بی تفاوت به چشمهام نگاه میکرد ...
ازش فاصله گرفتم و مانتوم رو تنم کردم و شالم رو روی سرم انداختم ... دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که اصلا براش اهمیتی نداشتم ...
خیلی آروم و با حوصله گفتم ...
-من آمآدم ... بریم ؟
لبخندی زد و گفت
-بله بله ... بفرمایید خواهش میکنم ...
هزاران غم به غمهای قبلیم اضافه شد ..دیگه شوقی برای همراهیش نداشتم ... تا چند لحظه پیش پی به حسم نبرده بودم اما لحظه به لحظه که از حسش مطلع میشم میفهمم که چقدر به این لجبازی ها و نگاهها و خنده ها دل بسته بودم و ازشون فرار میکردم .. راست میگفت ... افکارش اشباع شده تر از این حرفها بود ... اصلا به من به چشم یک خریدار نگاه نمیکنه ... شاید این نگاه از جانب هر شخص دیگه ای بود ناراحت میشدم اما نمیدونم چرا اینبار خودم محتاج یک نگاه خریدارانه از سوی کیان هستم
از خونه رفتیم بیرون و قبل از سوار شدن، کیان در و برام باز کرد و بعد از نشستن من خودش نشست و حرکت کرد ...
برای رفتن به جشن نامزدیشون هدیه ای تدارک ندیده بودم ... خیلی آروم گفتم
-من هدیه ای برای امشب ندارم میشه لطفا کنار یه بانک نگه داری ...

@romangram_com