#نقاب_من_پارت_87
هاي سختي بود، يه روز سرم به شدت درد گرفت و
پشت بندش مريض شدم، حالم خيلي بد بود بالاخره
با خودم کنار اومدم تا دکتر برم، و از اونجا باب آشنايي
من و دنيل باز شد .دنيل دکتر مغز و اعصاب بودو از همه
بالاتر بهترين رفيق برام شد .از زندگي خسته، با اون
در اومدم، اما هيچي از گذشته وتو بهش نگفتم و اونم
هيچوقت نپرسيد.تا اينکه کم کم رفت و آمدم به خونه
اش بيشتر شد و من با سارا آشنا شدم.زن زيبايي بود
و رفتارهاي خاصي داشتانگار دوتا چهره داشت
هم با دنيل جور خاصي حرف ميزد واز اون طرف
هم به من با ايما و اشاره در باغ سبز نشون مي داد.
واين رفتاراش تويه جشن بيشتر تو ذوق ميزد
تو همون شب جشن خونه دنيل فهميدم که آدم
درستي نيست.
با لبخند و چشماني که مثل ستاره مي درخشيد
ادامه داد
_اما..
_خب چي، بگو.
_اما، اونجا بود که با لورا آشنا شدم، زيبايي افسانه
اي نداشت، اما به دل مي نشست، نجيب و خانومانه
رفتار ميکرد.يه لبخند دلنشيني هميشه تو صورتش
بود.وقتي ديد نگاش ميکنم اومد جلو و به من سلام
کرد.
با يه سلام ساده جذبش شدم..
وبعد بلند بلند خنديدو ادامه داد:
_سونيا باورنميکني اين قدر هول شدم بجاي
سلام گفتم درسته ، چند ثانيه با تعجب منو
نگاه کرد، تازه بعدش متوجه شدم و گفتم عه
يعني چيزه، سلام.طفلک خيلي سعي مي کرد جلوي
خنده اش رو بگيره، کاملا معلوم بود، من رفتار
خنده داري داشتم.امابرعکس سارا ضدحال زد
_چرا؟
_خب اعصابم رو سر ميز شام بهم ريخت.
romangram.com | @romangram_com