#نقاب_من_پارت_135
سارينا ميخواست بهم چيزي بگه که با علامت دستم ساکت شد پوزخندي زدم و گفتم:
-کاش ميفهميدي هرکاري که دارم ميکنم بخواطر توئه اون وقت تو.... هه واقعا که
با سرعت هر چه تمام تر از اون عمارت لعنتي خارج شدم
***
زنگ در خونه ساميار رو زدم سعي کردم عادي باشم در باز شد و به داخل رفتم
لبخند زورکي زدم ساميار در رو باز کرد و منو ديد لبخندي زد و گفتم:
-سلام برادر عزيزم واسه يه خواهر بخت برگشته ي اسير شده ي ناراحت فلک زده جا داري؟
با خنده گفت:
-اووووو نه بابا فقط واسه خواهر جا دارم
لبخندي زدم و بغلش کردم و گفتم:
-خوبه که تو اين جايي
جدي پرسيد:
-سونيا چيزي شده؟
-نه بابا
-من از چشمات ميخونم يکي ناراحتت کرده
اهي کشيدم و گفتم:
-زندگيه منه ديگه هر وقت از يکي تعريف ميکنم تو زرد از اب در مياد
-چي شده مگه؟
نفس عميقي کشيدم و با اه دادم بيرون و گفتم :
-هيچي مهم نيست
ديگه اصراري نکرد و گفتم :
-سامي براي من اتاق داري
romangram.com | @romangram_com