#نقاب_من_پارت_119

دوباره هر دو خنديديم مابين خنده اش گفت:

_اينو جدي ميگم، دنيل مرد خوبيه، الان تو بد
شرايطي گير افتاده، کمک احتياج داره همين.

با لبخندي سرم را پايين انداختم و گفتم:

_ميدونم
_منم ميدونم که در جريان هستي
_کمکش ميکنم
_سعي خودت رو بکن، اون خيلي درمونده شده.
_باشه.
_حالا برو، خداحافظ
_خداحافظ.


هنوز با نگاهش مرا دنبال ميکرد، در حاليکه به در
ماشينش تکيه داده بود، منم مستقيم داخل خانه
رفتم و از آنجا وارد اتاق خواب خودم شدم، با
ديدن تختم، حس عجيب خوابي عميق را داشتم
همانطور با لباس روي تخت افتادم و پلکهايم سنگين
شد.

بيدار که شدم ساعت حدود ده بود،نميدانم
چرا خبري از سارينا و لورا نبود، با خودم گفتم
مسخره ها تنهايي جايي رفتن، پنجره اتاق را
باز کردم، هواي بيرون عالي بود،بدون درنگ
به سمت حياط رفتم، فضاي داخل خانه غرق
درسکوت ناخوشايندي بود، به کمي شيطنت احتياج
داشتم، بدون ذره اي ترديد، داخل حياط گشتم و کنار
يک بوته گل سرخ نشستم، به ماه نگاه کردم،همان
ماه افسونگر هزار و يکشب، در مقابل چشمانم
ميدرخشيد، و بوي گلها فضا را خيلي شاعرانه کرده بود.
نفس عميقي کشيدم تا تمام ريه ام به بوي گل آغشته
شود، رو به ماه گفتم:


_مي‌دوني خانوم ماهه چيه ؟

romangram.com | @romangram_com